......
مهمون مادرم حاجی بود .
مادرم گفت اقای حاجی وکیل من هستند .من حرف خاصی ندارم .پدرم بلند شد وبا عصبانیت به من گفت که زود لبا ستو بپوش وبریم .به خانم واقای جهان پناه هم گفت ،ببخشید من باید برم .از این که زحمت کشید واینجا اومدید متشکرم .من با هیچ وکیلی بخصوص این شخص صحبتی ندارم .بعد رو به مادرم کرد وگفت ، مگر ادم زنده وکیل وصی می خواد اون هم بعد از این همه سال زندگی وداشتن بچه ! تو درست بشو نیستی.
نه فهمیدم چه جوری رسیدم خونه ، نفهمیدم چه جوری رفتم تو اطاقم ،نه فهمیدم خوابیدم یا نخوابیدم .هیچ چیزی رو نفهمیدم جز اینکه دیگه تموم شد ومادرم هرگز به خونه وپیش ما بر نمی گرده.
فقط گریه کردم .یک احساس خیلی بدی به من دست داد ه بود ،احساسیکه تا حالا نمی شناختم و نمی دونستم چیه ،اما فکر میکنم اسم احساس من نفرت بود .
نفرت از کی یا از چی ...تا حالا نداشتم ،اما اونو اون شب پیدا کردم ودر من زنده شد وتولد یافت.
چه احساس بد وزشتی ولی وجود داشت ونمی تونستم از خودم دورش کنم .
از حاجی نفرت داشتم یا از ...
تا بعد
پالی عکس احساس متن را خوب می رسونه
منتظر بقیه داستانم عزیز
سلام.خیلی خوشحالم که مشکل عکس بر طرف شد.داستانت فوق العاده است.بدون اغراق می گم.زنده و پاینده باشی.سامان
این حس بد و زشت در من هم داره به وجود میاد!!
از وبلاگت خوشم اومده
برکه عزیز امیدارم همیشه دامنت از عطر گل های باغچه حیاطتون پر باشه تا از نبودش سراغ ادوکلون نری.سرآغازت را خواندم.لینکت رو هم قرار دادم.من از نقاشی هیچی نمیدونم باید بهم یاد بدی.
البته میدونم باغچه رو ممکنه هیچ گاه نداشته باشی مثه عمه و .. اما الزاما که نباید باشه!
salam.dir up kardi ! montazram...saman