........
شنبه وقتی که از دبیرستان برگشتم خونه زنگ زدم به بابوسم،اقاجون گوشی رو ورداشت .سراغ بابوسو گرفتم ، گفت از همون پنجشنبه مریض شده وتوی اطاقشه.
گفتم امروز شنبه است ،مگه حالش بهتر نشده میخوام با هاش حرف بزنم .گفت دخترم نمیشه هنوز مریضه بیشتر نگران شدم .
از من اصرار واز اقاجون نه شنیدن باشه فردا واینکه وقتی حالش خوب شد خودش بهت زنگ میزنه .
دیگه نمی تونستم طاقت بیارم .بلاخره باید می فهمیدم چه رازی تو مریضی بابوسه که وقتی ناراحت یا عصبانی میشه .مریض میشه .
اما کسی نبود که به سئوالم جواب بده حتی خود بابوس.
اصلا دلم نمیخواست به مادرم تلفن کنم وباهاش حرف بزنم ،چون از دستش خیلی عصبانی بودم هم بخاطر خودم هم بخاطر پدرم وحالا هم بخاطربابوس ،چون که علت مریضی این دفعه بابوسم مادرم بود .
اصلا من نفهمیدم چرا باید مادرم اون شب به حاجی میگفت که بیاد.
واقعا مگر مادر من احتیاج به وکیل داشت !
تابعد