......
رسیدیم خونه ، پدرم از شدت شادی سر پا بند نبود .مدام
منو می بوسیدومی گفت خدا منو خیلی دوست داره که تو نرفتی
چون من تحمل یکروز دوریتو نداشتم .
ومن تازه متوجه عمق علاقه ومحبت پدرم به خودم شدم ، هرچند
میدونستم که من براش عزیزم انقدرکه از زندگی طبیعی خودش به
خاطر من گذشته بودوتنها زندگی کردنو انتخاب کرده بود.
بعد احساس شادی اون به من هم منتقل شد، چون با زیر پا گذاشتن
خواسته خودم پدرمو شاد وراضی کرده بودم واین شادی پدرم منو برای
قبول کاری که کرده بودم راضی وقانع کرد.
دیگه به این موضوع فکر نکردم که پس اینده ام چی ؟
فرزین به من تلفن کرد ومعاف شدنمو بهش گفتم وخوشحالی اونم
شنیدم .
زندگیم دوباره به مسیر عادی وهمیشگی برگشت .مطالعه ، کارهای
خونه ، رفتن خونه بابوس ، صحبتهای تلفنی با فرزین ودیدارهای گاه
به گاه اون بیرون رفتن با دوستانم واز همه مهمتر دیدن چهره راضی
وخندان پدرم .تنها مسئله ای که منو ازار میداد ، کمترشدن شنوائیم
بودکه از نشنیدن صدای تلویزیون متوجه شدم .میدونستم کاری نمیشد
کرد .در نتیجه باسکوت از ابرازش سعی کردم شادی پدرمو کمرنگ نکنم.
تا بعد
سحرگاهان که سپیده دم دریچه قصر سحرآمیز خود را بر روی آفتاب جهان باز میکند
مرا به خاطر آور
زمانی که شب غرق در رویاهای دور و دراز
دامن کشان در پس پرده سیمگون خود میگذرد
مرا به یاد آور
چون لحظه وصال نزدیک می شود و سایه روشن غروب تو را بر رویایی دلپذیر و شامگاهی میکشاند
هرگاه گوش به سوی جنگل فرا دهی زمزمه آرامی می شنوی که می گوید:
مرا به یاد آور
مرا به خاطر آور روزی که دست سرنوشت برای ابد از تو جدایم کرد غم ایام زبانم خاموش شناخته باشد
آن روز به وداع بازپسین من بیاندیش
مرا به یاد آور ان زمان که دل شکسته من برای همیشه در زیر خاک سر در آمیده باشد و گلی دور از دیگر گلها
بر روی گور من نشانی در این جها نیست
روحم در خاموشی نزد تو می آید و آهسته در گوشت زمزمه می کند (مرا به خاطر اور ...مرا به خاطر آور
مرا به خاطر آور...
م ر ا
به
خ ا ط ر
آور...
این ماجرای گوش منو خیلی اذیت می کنه.
چقدر تند تند آپدایت کردید. من ۳ تا پست آخر رو با هم دیدیم!
راستی یه تناقض :
زمان داستان شما مال مدت ها قبله و اون زمان ها به نظرم علم پزشکی در این حدها نبوده بخواد برای گوش شخصیت شما پروتز بسازه
(به نظرم پست شما مخطوطی از واقعیت و داستانی هست که شما دارید تو ذهنتون ترسیم می کنید.)