......
وقتی رفتیم تو اطاقمون ، من شادی روتو صورت فرزین دیدم.
پرسیدم ، واقعا خوشحال شدی؟ گفت ، بله. گفتم ، با این همه
مشکلات، گفت ، نگران نباش همه چیز درست میشه،
من مطمئن هستم که قدمش خوبه و اوضاع روبراه میشه .
من گفتم ، اخه من نگران سلامتی بچه هستم ، میترسم مثل
من بعدا نا شنوا بشه .
فرزین گفت ، اصلا این حرفو دیگه نزن ، من بهت قول دادم که
کم شنوائی تورو معالجه کنم و حتما این کارو میکنم ، مطمئن
باش ونگران بچه هم نباش، فقط باید خیلی مواظب سلامتی خودت
واون باشی، حالا دو نفر شدی باید استراحت بیشتری بکنی، من به
مادر جون میگم که تو کمتر کار خونه بکنی.
من گفتم ، نه فرزین این حرفو نزن ، من خجالت میکشم ،
من تو خونه خانواده تو هستم وازدرامد اونها زندگی میکنم،
من فقط کمی کمک میکنم که اگه این کاروهم نکنم احساس بدی
خواهم داشت، ترو خدا در این باره با مادر جون حرفی نزن ،
من خودم مواظبم.
وفرزین قبول کرد که دخالتی نکنه اما من احساس کردم که ناراحت
شد شاید از حرفی که من در باره استفاده از درامد اونا گفتم .
تا بعد
مثل همیشه همراه داستانت هستم و بیشتر مشتاق این هستم که ببینم وقتی از این دوران طلایی زندگی گذشتی و به تکرار مکررات همیشگی و روزمرگی گرفتار گشتی فرزین چه کرد !
سلام دوست گلم
وبلاگ بانمکی داری :)
...
خاطره هاتم باحالن...
ایشالله که زندگی قشنگ و بهاریی داشته باشی
.:.:.
بای :*
سلام عزیزم ..
مثل همیشه لذت بردم و منتظر قسمتهای بعدی هستم ...
زود زود اپدیت کن .................................
خدا نگهدارت باشه عزیزم ...