-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 دیماه سال 1385 01:43
...... وقتی رفتیم تو اطاقمون ، من شادی روتو صورت فرزین دیدم. پرسیدم ، واقعا خوشحال شدی؟ گفت ، بله. گفتم ، با این همه مشکلات، گفت ، نگران نباش همه چیز درست میشه، من مطمئن هستم که قدمش خوبه و اوضاع روبراه میشه . من گفتم ، اخه من نگران سلامتی بچه هستم ، میترسم مثل من بعدا نا شنوا بشه . فرزین گفت ، اصلا این حرفو دیگه نزن...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 دیماه سال 1385 20:56
...... جواب ازمایش مثبت بود.من مادر میشدم .تمام خانواده فرزین خوشحال بودن . به بابوسم زنگ زدم وبهش اطلاع دادم .خیلی خوشحال شد و گفت قدمش مبارک باشه ، اما نمی دونستم فرزین اگه بفهمه چی میگه. منتظر اومدن فرزین برای مرخصی بودم تا خودم جریانو بهش بگم . حالم اصلا خوب نبود ، مدام حالت تهوع داشتم ، اصلا نمی تونستم غذا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 دیماه سال 1385 21:12
...... مادر شوهرم متوجه حالم شد.گفتم ، فکرمیکنم مریض شدم یا سرما خوردم یا کمی مسموم شدم.خندید وگفت ، فکر نکنم این چیزهائی که تو میگی باشه.گفتم ، پس چه بیماری گرفتم .گفت ، بیمار ی نیست دخترم ، فکر میکنم داری مادر میشی. شوکه شدم ، باور نمیکردم به این زودی؟ مادر جون منو بغل کرد وبوسید وگفت ، بعداز ظهر میریم دکتر و آزمایش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 دیماه سال 1385 01:04
...... فرزین رفت پادگان گارد شاهنشاهی .هر چند روز یکبار تلفن میکرد به خونه بابوس واز حالش به اونا خبر میداد واز حال ما با خبر میشد ، فقط چند دقیقه می تونست صحبت کنه ، چون میگفت همه تو صف تلفن منتظر هستند. دو دفعه تونستم باهاش صحبت کنم چون روز جمعه بود ومن خونه بابوس بودم.یکماه بود که رفته بود ، به من گفت که مسئول...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 دیماه سال 1385 22:20
..... فرزین به من گفت که تو پادگان تو امتحان تیراتدازی اول شده وبهمین دلیل برای ادامه خدمت منتقل شده به پادگان گارد شاهنشاهی که تو تهرونه . انقدر خوشحال شدم که نمی تونستم باور کنم .پرسیدم یعنی دیگه همین جا می مونی ، گفت ، بله ، بقیه خدمتمو تو تهرون هستم پرسیدم ، پس میتونی بیای خونه ؟ گفت هنوز معلوم نیست فکر نکنم شاید...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 دیماه سال 1385 22:52
....... روزها می گذشت بدون اتفاق خاصی ومن هر روز رو می شمردم تا زودتر فردا بشه ودوره اموزشی فرزین بگذره . دوره اموزش تموم شد اما من نمیدونستم که فرزین دقیقا کی میاد . پدر فرزین میگفت بعداز دوره اموزشی سربازهارو تقسیم میکنند به نقاط مختلف ، شاید هم همون جا تعدادی از اونهارو نگهدارن .معلوم نیست ، تا خدا چی بخواد. صبح که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 آذرماه سال 1385 00:03
. ..... " یکساعتی اونجا باهم حرف زدیم که افسر فرزین اومد .به فرزین گفت ، شنیدم که مادرت اومده دیدنت این همه راه وتواین سرما. فرزین گفت نه قربان ، مادر بزرگ همسرمه . افسر گفت پس خیلی دوستت داره، دیگه هوا تاریک شده وسخته که تنها برگرده ، امشبو برین تو اطاق من ، من میرم پیش افسرهای دیگه ، فردارو بهت مرخصی میدم که با مادر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1385 00:17
...... دقیقه شماری میکردم که این ساعتها زودتر بگذره وبابوسم بیاد منو ببره ، که بلاخره شد .مادر بزرگم اومد دنبالم وبه مادر جون گفت که فرزین براتون سلام زیاد رسوند ، حالشم خوب بود ویک نامه هم برای پدرش داده بودکه بابوس با خودش اورده بود. وقتی رسیدیم خونه بابوس ، بغلش کردم وهی می بوسیدمش وازش تشکر میکردم .بابوسم نوازمش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1385 21:12
........ پنجشنبه که بابوسم اومده بود دنبالم ، توی راه به من گفت که یک مژده برات دارم . گفتم بابوس جون همه حرفهای شما برای من مژده اس، چه خبر شده . گفت ، شنبه میرم رضائیه واز اونجا میرم عجب شیر . با تعجب پرسیدم چرا ؟ باکی میرید. بابوسم با خنده گفت ، خودم تنهائی میرم ، تا از حال ووضع فرزین باخبر بشم ، من هم دلتنگم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آذرماه سال 1385 00:09
...... خوشبختانه با قبول پدر شوهرم مسئله رفتن خونه بابوسم حل شدو پنجشنبه صبح ساعت هشت بابوسم اومد دنبالم ومنو برد. دوباره همون احساس شاد وازادی به من دست داد. خونه بابوس همیشه برام بهشت بود با تمام کوچکیش، موقع برگشتن چندتا کتاب ومجله همرام برداشتم که شبها بتونم بخونم واز تنهائی در بیام . دوماه بود که فرزین رفته بود ،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 آذرماه سال 1385 00:56
...... پدر شوهرم گفت ، سعی میکنم بعد از این برنامه کاریمو جوری تنظیم کنم که خودم ببرم وبیارمت . گفتم پدر جون شما که نمیتونید وقتی شب کارید من که نمیتونم برم . گفت ، خوب چاره ای نیست. واقعا هم کاریش نمیشد کرد . دوشنبه بابوس ومادرم اومدن پیشم ، خیلی از دیدنشون خوشحال شدم . اولین دفعه ای بود که بعد از رفتن من از خونه شون...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 آذرماه سال 1385 23:50
...... با التماس گفتم ، پس بذارید یک تلفن از بیرون بهشون بکنم که منتظرم نباشن . مادر شوهرم گفت ، باشه صبر کن چادرمو سر کنم با تو بیام تا تلفن کنی. یعنی من حتی برای تلفن کردن هم به تنهائی نمی تونستم بیرون برم . چیزی که تا بحال تو عمرم برام پیش نیومده بود .به بابوسم تلفن کردم و گفتم که بابوس جون این هفته منتظر من نباشید...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 آبانماه سال 1385 23:38
...... فرزین برگه اعزام به خدمتشو گرفت ، باید میر فت عجب شیر . جائی که اصلا اسمش هم بگوشم نخورده بود . فرزین گفت یک پادگان کوهستانیه جائی نزدیک رضائیه که باید چهار ماه اونجا می موند ودوره اموزش رو میگذروند. لحظات سختی رو میگذروندم .با رفتن فرزین خیلی تنها شدم ، هرچند تمام افراد خانواده اش کنارم بودن وسعی میکردن مشکلی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 آبانماه سال 1385 22:31
..... مثل اینکه این برخورد من وعموی فرزین بعضی از مسائل رو روشن کرده بود، چون بعد از اون کم کم عمه ها وبقیه اقوام فرزین اومدند به دیدم من وهر کدومشون کادوئی برامون اوردن ، گویا منو بعنوان عروس پذیرفته بودن . هرچه زمان سربازی رفتن فرزین نزدیکتر میشد من نگران تر می شدم . اونجارو دوست داشتم ، با خواهرهای فرزین روابطم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 آبانماه سال 1385 22:15
....... صدای پائی شنیدم ، مادر شوهرم پشت در بود ومنو صدا میکرد.درو باز کردم، دید دارم گریه میکنم. گفت چی شده دخترم با عمو حرفت شده، به دل نگیر اون بزرگتره .بیا پائین عمو باتو کار داره . گفتم چشم چند دقیقه دیگه میام . سعی کردم خودمو کنترل کنم ، اشکهامو پاک کردم وشروع کردم به راه رفتن تو اطاق تا اروم شدم ، تازه متوجه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 آبانماه سال 1385 01:15
….. یکروز موقع نهار،وقتی غذا روکشیدم و اومدم بالا ، دیدم علاوه بر افراد خانه که خواهرهای فرزین بودن ومادرجون، اقائی هم سر سفره نشسته که تا حالا من ندیده بودمش . مادر جون گفت که عموی فرزینه .سلام کردم ونشستم .بعد از خوردن غذا و جمع کردن سفره .چائی اوردم . کسی توی اطاق نبود جز من وعموی فرزین .چائی رو تعارف کردم ، برداشت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 آبانماه سال 1385 22:00
....... خوشبختانه دست پخت من مورد قبول افراد خانواده قرار گرفت ومن اینو مدیون پدرم بودم که منو وادار کرده بود از بچگی اشپزی کنم ، هرچند خودم هم اشپزی رو دوست داشتم . از وقتی که من وارد خانواده فرزین شده بودم ، هیچ کدوم از افراد فامیل فرزینو ندیدم بجز خاله فرزین .یکی دوبار علتشو از فرزین پرسیدم چون میدونستم که فرزین...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1385 23:15
....... پائیز اومد وباز شدن مدرسه ها، خونه صبح ها خالی بود . من بودم و مادر جون وخواهر کوچک فرزین .یادم رفته بود بگم که فرزین یک خواهر کوچک داشت که هشت ماهه بود. فرزین برگه اعزامشو گرفت ، چند ماهی تا رفتنش به سربازی مهلت داشت وهنوز همون شرکت کار میکرد با حقوق کم. روز اول مهر وقتی من ومادر شوهرم تنها موندیم ، من گفتم ،...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 آبانماه سال 1385 01:27
....... کم کم با اوضاع خونه اشنا شدم .بعد از ظهر ها که فرزین بود راحتر بودم، وکمتر احساس دلتنگی وغریبی میکردم .گاهی وقتها با فرزین میرفتم بیرون واخر هفته هاهم خونه بابوس ومادرم بودم که باز مثل همیشه ارزوی رسیدن اخر هفته هارو داشتم. یک مسئله بود که اذیتم میکرد ، اونم دیدن تلویزیون بود، چون حالا دیگه به مرور شنوائیم کم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 مهرماه سال 1385 21:29
........ سعی کردم که صبح ها زودتر از خواب بیدار بشم تا قبل از ساعت هشت صبح پائین باشم وبا بقیه افراد خانواده صبحانه بخورم . بعد از صبحانه به نظافت اطاقمون میریسدم واگر لباسی بود می شستم. اینجا از لبا س شوئی خونه خودمون خبری نبود. لباسها رو باید توی حیاط داخل تشت می شستم وبعد از ابکشی باشلنگ حتما توی حوض کوچکی که وسط...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1385 22:33
...... رفتیم خونه پدر فرزین . پدر ومادر فرزین اطاقو برای ما اماده کردبودن، از اطاق مشترک فرزین وبرادرش تخت برادرشو برداشته بودن واون اطاقو که در طبقه دوم خونه بود در اختیار ما گذاشتن. تو اطاق یک تخت یک نفره اهنی قدیمی بود که یک کمی از تخت های معمولی بزرگتر بود ، با یک میز ودو تا صندلی لهستانی ویک چوب لباسی، یک زیلو هم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 مهرماه سال 1385 21:38
....... فرزین به من گفت که نگران نباش، اما مگر میشد نگران نباشم . من بایدبه خونه ای میرفتم که افرادشو زیاد نمی شناختم وبا یک خانواده پر جمعیت زندگی میکردم با طرز فکر ورفتاری متفاوت با خودم . اما چاره ای نداشتم . فرزین به تنهائی نمی تونست از عهده مخارج زندگیمون بربیاد، هنوز هم سربازیشو نرفته بود واین هم مشکل بزرگی بود...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 مهرماه سال 1385 00:58
...... با نگرانی پرسیدم چی شده؟ فرزین گفت ُ امروز پدرم به محل کارم اومده بود واز من خواست که برگردم خونه.پرسیدم کدوم خونه ؟ گفت ، خونه پدرم . پدرم گفت این درست نیست که داماد سرخونه باشی وخونه مادر زنت زندگی کنی واونا مخارج شماروبدن . گفتم ، ما که هنوز جشن عروسی نگرفتیم وخونه ای هم نداریم . فرزین گفت، پدرش گفته که بعد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مهرماه سال 1385 02:01
....... من وفرزین خونه بابوس موندگار شدیم .فرزین امتحان متفرقه روداد وتونست دیپلمشو بگیره . سرکار میرفت ولی انقدر حقوقش کم بود که فقط می تونست از عهده مخارج حداقل خودش بر بیاد . مادرم بدون اینکه فرزین متوجه بشه به من پول میداد ومن هم میدادم به فرزین ومیگفتم از پس اندازمه ، برای بیرون رفتن وگاهی وقتها سینما. فرزین دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 مهرماه سال 1385 00:38
...... عصبانیت فرزین ، صحبت کردن با پدرومادرش هم فایده نداشت .عروسی بی عروسی تا بعداز مراسم چهلم فوت شده . پدر فرزین با پدرم صحبت کرد وجریان ودلیل بهم خوردن جشن عروسی رو گفت پدرم خیلی ناراحت شد وگفته بود که من باید چی به مهمونهای دعوت شده بگم ، بگم که یکی از اقوام دور شما فوت کرده وعروسی بهم خورده ، من هیچ چیز خاصی از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 00:42
...... بعد از صحبت فرزین با پدرش که کوتاه بود وزود تلفنو قطع کرد ، دیدم که خیلی عصبانیه .پرسیدم اتفاقی افتاده ؟ گفت باید برم خونه پدرمو به بینم برمیگردم بهت میگم چی شده .دیدم که سیگار روشن کرد .یادم رفته بود بگم که از زمانی که فرزینو می شناختم سیگار میکشید ، وقتی عصبانی میشد بیشتر میکشید. با نگرانی منتظر برگشتش بودم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 مهرماه سال 1385 00:18
...... من از مراسم وبرنامه های خاص عروسی اطلاع کاملی نداشتم ، ولی میدونستم که پدرم از پدر فرزین خواسته بود که مجلس جشن ابرومندانه ودر خور دو خانواده باشه و چیز دیگه ای نخواسته بود. من هم که قبلا عقد شده بودم ، در نتیجه گویا از خرید عروس هم دیگه خبری نبود .اینو بابوسم به من گفته بود ، چون اگر بنا بود خریدی باشه باید تا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 شهریورماه سال 1385 00:29
...... خونه بابوسم موندم.فرزین هم هر روز میومد ومنو می دید.هفته ای یکبارهم با بابوسم میرفتم خونه مون وبه نظافت وکارهای خونه میرسیدم ودوسه جور غذا برای پدرم درست میکردم میگذاشتم تو یخچال. پدرمو میدیدم ، اما مثل سابق نبود ، منو زیاد بغل نمیکرد ونمی بوسید .من بهش حق میدادم .یکی دوبارهم گفت که راضی به زحمت من نیست وخودش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1385 00:18
..... پدر ومادر فرزین رفتند، من وفرزین وبابوس ومادرم موندیم .من هنوز جرات نگاه کردن به پدرمو نداشتم .بابوسم منو برد طرف پدرم وبه پدرم گفت: حالا دیگه همه ناراحتی ها تموم شده ، مهم نیست که چه کسی مقصر بوده ، دختر عزیزتو بغل کن واونو به بخش به خاطر خودش ، الان احتیاج بیشتری به حمایت داره مخصوصا حمایت شما. من خودمو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 شهریورماه سال 1385 00:42
...... ساعت پنج بعداز ظهر روز بعد ، همگی رفتیم به دیدن پدرم .وقتی زنگ درو زدم ، قلبم داشت از حرکت می ایستاد . پدرم درو که باز کرد ، من خودمو انداختم رو پاهاش خم شد ومنو بلند کرد . من دستشو بوسیدم وفقط تونستم بگم ، منو به بخش وشروع کردم به گریه کردن. بابوسم بغلم کرد و منوبرد تو اطاق وگفت ، دیگه گریه بسه . نمی تونستم...