.........

با شروع سال تحصیلی من وارد دبیرستان شدم .دبیرستان ارم.

یک دنیای جدید ،بچه ها بزرگتر ، دوست ها زیادتر ،معلم ها بیشتر .حالا دیگه برای هر درسم دبیر جداگانه داشتم .ادبیات ، ریاضیات،زبان ،وبقیه درسها .از هر دبیرم چیز های جدیدی یاد میگرفتم .دبیر ادبیاتم رو خیلی دوست داشتم چون علاوه بر درسهاهمیشه راجع به کتابهای مختلف ادبی ونویسندگان اونها برامون صحبت میکرد .خوشبختانه من اغلب کتابهای معروف رو خونده بودم و اونهائی رو هم که نخونده بودم ،با کمک همین دبیر مهربونم اونهارو شناختم .یا کتاب هارو میخریدم ،یا از دوستام که داشتن قرض میگرفتم .

فاصله خونه تا دبیرستان پانزده دقیقه بود وهیچ اتوبوسی هم به این مسیر نمی خورد.من این راه رو پیاده میرفتم البته نه تنها ،با دوستای جدیدی که پیدا کرده بودم سر خیابون قرار میگذاشتم یا که میرفتم دنبالشون وتا رسیدن به دبیرستان میگفتیم ومی خندیم وگاهی هم راجع به پسر ها حرف میزدیم .

به دوستای نزدیکم موضوع نبودن مادرم رو گفته بودم .دیگه این مسئله زیاد اذیتم نمیکرد.یک هفته بعداز شروع سال تحصیلی سر صف صبحگاهی بعد از سرود دیدم اسم منو صدا کردندوخواستند که برم بالا.نمیدونستم چه خبره رفتم بالا جلوی میکروفون ،خانم مدیر دبیرستان یک بسته کادوشده به من داد وگفت این تمام کتابهای درسی امساله که از طرف رئس منطقه برات امضاء شده به خاطر شاگرد اول شدنت در کلاس ششم  ومنطقه، امیدوارم که در دبیرستان هم شاگرد نمونه باشی .

با خوشحالی کتابها رو گرفتم ، همه بچه های کلاس به من تبریک گفتند ومن با گرفتن این هدیه فهمیدم که باید واقعا درس بخونم که لایق این تشویق باشم .

 

تا بعد

نظرات 1 + ارسال نظر
سامان جمعه 23 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:47 ب.ظ http://www.samanniazy.mihanblog.com

چیزی به نام عشق دنیای ما را احاطه کرده است
اینک بر انرژی باد و آب و دریا تسلط یافته ایم
اما روزی که انسان بر انرژی عشق تسلط یابد
کاری به اهمیت کشف آتش انجام داده است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد