.....

طبقه دوم تریا یک جای دنج نشستیم .فرزین سفارش چای وکیک داد.

من کتابهای درسیمو گذاشتم روی میز. نمیدونستم چی باید بگم چون

 اولین دفعه ای بود که تنها با پسری بیرون بودم .نگاه فرزین روی صورتم

سنگینی میکرد. دستپاچه شدم وپرسیدم  چرا من ؟

گفت ، یعنی چی.گفتم چرا منو انتخاب کردی وامروز با من اومدی،شماکه

دوست دختر زیاد دارید. من شرایط خاصی دارم ونمی تونم مثل بعضی از

دوستانتون باشم ،چون پدرم فقط با کسانی که میشناسه اجازه میده که

من معاشرت کنم،پس نمی تونم برای شما دوست دختر مناسبی باشم.

فرزین گفت ، همه چیزو درباره خودت وخانواده ات میدونم و کاملا از

موقعیت توبا خبرم.مدتیه که بدنبالت هستم ،شما نمیدونید.

پرسیدم ،خوب پس بگید چرا من؟

دوباره نگاهم کرد وگفت چون فهمیدم که دوستتون دارم .

گفتم ، برای بیان چیزی که شما میگید ، زمان زیادی لازمه وفکر کنم هنوز

خیلی زوده که دربارهاش صحبت بشه . ما فقط مدت کوتاهیه که تلفنی باهم

 صحبت میکنم واین گفته شما نابجا وغیر منطقیه بخصوص توسن هردوی ما،

خواهش میکنم دیگه تکرارش نکنید.

وموضوع صحبت رو عوض کردم.

 

تابعد

 

نظرات 4 + ارسال نظر
باران پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:21 ب.ظ

از دست این پسرای دروغگو...

سامان جمعه 19 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:41 ب.ظ http://www.samanniazy.mihanblog.com

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید...(قابل توجه باران)

مثل همیشه می گم کارت فوق العادست.زنده و پاینده باشی.

الهه دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:46 ب.ظ http://elaheyebaran.blogsky.com

سلام
خوبی؟
چرا داری دیر به دیر آپ می کنی من خیلی منتظر بقیش هستم
یه فکری هم به حال کنجکاوی من بکنید لطفا

باران سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:42 ق.ظ

آپ نمی کنی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد