......

برگشتم خونه .خیلی افسرده بودم ولی کاری نمیتونستم بکنم .

پدرم به من امید میدادومیگفت حتما راهی برای معالجه من پیدا خواهدکرد.

تماسم با فرزین ادامه داشت .روزی چند بار به من تلفن میکرد.

از من میخواست که از خونه بیام بیرون ، سینما بریم یا تریا .قبول نمیکردم

بیشتر وقتمو به کتاب خوندن میگذروندم .مهری رو حالا دیگه کمتر میدیدم

چون درگیر درس خوندن ورفتن دبیرستان بود، در عوض بیشتر وقتم با نسرین

 وخواهرش نسترن میگذشت .اونها هم مثل من  یپلمه شده بودندوفعلا کار

خاصی نداشتند.

زندگیم روال عادی شو میگذروند ، بدون هیچ حادثه خاص ومهمی .

اندوهم کمتر شده بود.آخر هفته ها مطابق معمول خونه بابوسم بودم.

بودن با مادربزرگم هنوز بهترین لحظا ت زندگیم بود، چون همیشه از حرفها

و نصیحتهاش بیشترین استفاده رو می بردم .

در واقع بابوسم ، بهترین مادر وبهترین همدم ودوستم بودکه فقط امید

به اینده رو در دلم زنده نگه میداشت .

 

تا بعد

نظرات 3 + ارسال نظر
دیوونه چهارشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:50 ب.ظ http://divoune.blogsky.com/

سلام
ممنونم

باران چهارشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:55 ب.ظ

عادت به روزمرگی...

علی پنج‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:36 ق.ظ http://barakat.blogsky.com/

سلام

ببخشید من خیلی با هوش نیستم :) ولی از این چند تا پستی که تو وبلاگ تون خوندم به نظرم می یاد شما دارید خاطرات گذشته را مرور می کنید نه حال را ....

خوندن این گذشته های زیبا (یا تلخ) هم خالی از لطف نیست ولی می شه یه ذره در مورد وضعیت فعلی تون بنویسید.

روزهای بی خاطره ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد