......

مسافر ت پدرم دوسه روز طولانی تر شد، اما من نگران نبودم، چون به من

گفته بود که دقیقا معلوم نیست چند روز بمونه ووقتی که برگرده فورا به من

تلفن میکنه.

با تلفن پدرم برگشتم خونه .بغلش کردم وگفتم که دلم براش خیلی تنگ

 شده بود واز مسافرتش پرسیدم .گفت ، خیلی خوب بود، جای بسیار قشنگ

وهوای خیلی خوبی داشت وتو خونه مسعود هم راحت بودومسعود خیلی خوب

ازش پذیرائی کرده بوده و ادامه دادکه اصلا فکر نمیکرده که مسعود انقدر پسر

خوب ومثبتی باشه چون همه در محل خدمتش ازش تعریف میکردند وشروع کرد

از خصوصیات دیگه مسعود صحبت کردن که من به بهانه درست کردن چای از

اطاق اومدم بیرون ، چون اصلا برام مهم نبود که این شخص کیه وچه شخصیت

وخصوصیاتی داره .

باهمون چند بار دیدن کوتاه مدت اصلا چیز جالبی توش پیدا نکردم، حالا چرا به

نظر پدرم ادم خوبی میمومد شاید بخاطر دوستی پدرم با پدرش بود یا چیز دیگه.

برای من هیچ فرقی نمیکرد که خوب باشه یا بد.

فردا که با بابوسم تلفنی صحبت کردم ، حرفهای پدرمو براش گفتم .

بابوسم پرسید ، پدرت چیز خاص دیگه ای نگفت .گفتم ، نه!

مگر قرار چیز خاصی باشه .

 

 

تا بعد

نظرات 3 + ارسال نظر
علی شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:09 ق.ظ

هیچ وقت ما ها نمی تونیم چیزی رو از پدر و مادرمون مخفی کنیم
اما اون ها به راحتی از عهده ی این کار بر می یان
:((

[ بدون نام ] شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:18 ق.ظ

میشه زود به زود تعریف کنی ؟؟

par دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:38 ق.ظ http://dustdashtani.blogfa.com

تو محشری!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد