-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 بهمنماه سال 1384 02:00
.... تا رسیدم خونه ،دیدم تلفن زنگ میزنه .گوشی رو بر داشتم ،بابوسم بود . گفتم بابوس جون زنگ زدم نبودی میخواستم بگم ، که گفت میدونم رفته بودی سینما . زود برگرد خونه ما حال آقاجون خوب نیست ،زود باش. با دلهره دوباره با تاکسی برگشتم خونه بابوس .سرکوچه از تاکسی که پیاده شدم دیدم دم در خونه شلوغه ویک امبولانس هم اونجاست ....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 00:50
.... کسی داشت به موهای بلندم دست میکشید.یک آن احساس کردم که تمام بدنم رو یرق گرفت .ضربان قلبم شدید شد .یک احساس بسیار عجیب وغریبی سراپای وجودم رو در برگرفت که تا بحال تو تمام مدت عمرم اونو حس نکرده بودم . یک نوع لذت خاص ، یک سر گشتگی یک شوریدگی که نمی تونستم درکش کنم ونمی تونستم بفهمم چیه واز کجا در من ایجاد شده ....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 بهمنماه سال 1384 22:13
.... نگرانیم بیشتر شد .به اداره مادرم زنگ زدم اشغال بود .فیلم داشت شروع میشد . به من گفت فکر نکنم اشکالی داشته باشه که باهم بریم بعد از سینما بهشون بگو .من خودم هم که رفتم خونه به بابوست میگم که با من اومدی سینما .بیا بریم فیلم داره شروع میشه ،حیفه از اولش نبینیم . من هم با تردید قبول کردم ورفتیم تو. فیلم شکوه علفزار...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 بهمنماه سال 1384 01:48
..... یکروز که از خونه بابوس داشتم بر میگشتم خونه ، وسط راه برادر پری رو دیدم . سلام علیک کردیم وبه من گفت چرا امروز زود داری میری ،چون من معمولا بعداز ظهر ها برمیگشتم . گفتم اره دارم میرم خونه . سه چهار روزه که اینجام ،برم که به کارهای خونه هم برسم . به من گفت من دوتا بلیط سینما خریده بودم که با دوستم بریم سینما ،...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 بهمنماه سال 1384 01:04
.... تعطیلات تابستون باتمام خوشیهاش برای من شروع شد ،ومن مثل سالهای قبل سعی میکردم از تمام لحظاتش استفاده ببرم .پدرم به من اجازه داده بود که هر وقت کار نداشتم ودلم میخواست برم خونه بابوس واین منو خیلی خیلی خوشحال کرده بود . انجا علاوه بر اینکه با اون ها بودم ،در کنار دوستهای خونه بابوسم اوقات خوبی رو میگذروندم. اما...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1384 21:25
.... دوستیمون به هم خورد ،اما همکلاس باقی موندیم تا اخر سال چون کنار هم می نشستیم .پدرم چند بار از من پرسید که چرا دیگه با مهناز رفت وامد نمیکنم . من هم بهانه درس زیاد داشتنو رو اوردم واینکه وقتم گرفته میشه .بیشتر دوست دارم با دوستای قدیمم که خوب می شناسمشون رفت وامد داشته باشم .پدرم هم دیگه اصراری نکرد. سال چهارم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1384 21:36
.... فردا که رفتم دبیرستان ومهنازو دیدم بهش گفتم چرا به من نگفتی که تنها نیستی . دفعه بعد اگر دوست پسرت خواست با ما بیاد سینما به من بگو که من از پدرم اجازه بگیرم . مهناز گفت فکر نکنم اگر به پدرت بگی اجازه بده . گفتم چرا اجازه نده ایرادی نداره پدرم به من اجازه داده که با دوستای پسرم بیرون برم .حتما اجازه میده .بعد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 بهمنماه سال 1384 22:13
.... با مهناز صمیمی تر شدم .هم اون بیشتر میومد خونه ما وهم من بیشتر بیش اون میرفتم .اکثر اوقاتمون رو باهم میگذرندیم .البته درس هم باهم میخوندیم .یکی دوبارهم باهم رفتیم سینما تنهائی بدون پدرم .پدرم اجازه داد وگفت بزرگ شدی ومی تونی از خودت مواظبت کنی . حتی چند هفته صبح های جمعه من با نسرین ونسترن وبرادرش وپسرعموهاش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1384 22:43
.... در این دبیرستان من یک دوست جدید پیدا کردم که اسمش مهناز بود وخونه شون به دبیرستان خیلی نزدیک بود.مهناز باپدرومادر وبرادرش توخونه بزرگ و شیکی زندگی میکرد .برادرش سنش زیاد بود ولی هنوز اردواج نکرده بود . خود مهناز هم دوسال از من بزرگتر بود ولی همکلاس بودیم ،فکر کنم یک سال ردشده بود. مهناز چند بار اومد خونه ما وبا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1384 02:27
.... رفتم سال چهارم دبیرستان واز سه رشته ای که میتونستم انتخاب کنم یعنی رشته طبیعی وریاضی وادبی ،من رشته ریاضی رو انتخاب کردم چون هم خود ریاضی رو دوست داشتم وهم درسهای حفظ کردنی کمتری داشت ومن باوجود کارخونه راحت تر میتونستم از عهده درسهام بر بیام . مجبور شدم به یک دبیرستان دیگه برم ،چون تعدادکمی از دبیرستانهای...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 بهمنماه سال 1384 22:37
…. اوضاع دوباره برگشت به حالت سابق .پدرم ازدواج نکرد ،مادرم هم برنگشت من موندم ویک دنیا غم وزندگی ودرس که می گذشت ومن بزرگتر وبزرگتر وبه قول پدرم خانم تر میشدم . امتحانات سال سوم دبیرستان شروع شد که امتحانات مهمی بود چون نهائی بود وبعد باید انتخاب رشته میکردیم .من با موفقیت تمام امتحانات رو دادم. فقط در امتحان دیکته...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 بهمنماه سال 1384 00:13
…… چند روزی بود که من احساس کردم مسئله ای پیش اومده چون دیگه همسر آینده پدرم تلفن نمیکرد ومن خبری ازش نداشتم .پدرم هم مثل سابق سرحال نبود. اول فکر کردم شاید مریض شدند.از پدرم پرسیدم که چی شده ،اتفاقی افتاده ؟ مریض شدید ؟ گفت نه ،چیزی نیست .گفتم خوب پس بلاخره کی مادر جدید میاد خونه. پدرم منو بغل کرد وروپاش نشوند مثل...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 بهمنماه سال 1384 00:20
…. من این موضوع روبه بابوسم گفتم ،بابوسم هیچی نگفت .اما من تونگاهش غم رو دیدم .میدونستم ازدست اون هم کاری بر نمیاد،هرچند خیلی دلش میخواست که مادرم برگرده خونه. من جریانو مرتب از پدرم می پرسیدم وپدرم میگفت اگه خدا بخواد درست میشه . دیگه همسر اینده پدرم به خونه ما هم میومد وما بیشتر باهم آشنا میشدیم . با هم بیرون می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1384 21:43
...... در عرض یکماه چند بار دیگه هم من اون خانم مدیررو دیدم که البته همراه خانم جهان پناه بود .یا رستوران میرفتیم یا خونه سرهنگ بودیم ،وهمیشه بامن بسیار مهربان بود واغلب در موردمسائل مختلف صحبت میکردیم . یکباردر رابطه با مادرم ازمن سئوال کرد.من گفتم که با پدرم اختلاف نظر دارند ومن علت اصلی جدا زندگی کردن انها رو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1384 21:43
..... سال اول دبیرستان رو با موفقیت وشاگرد اول شدن پشت سر گذاشتم .زندگیم بصورت عادی میگذشت. اتفاق خاصی پیش نیومد.مطابق معمول کتاب خوندن وکارهای خونه ورفتن پیش بابوس. وسط های تابستون خانم واقای سرهنگ جهان پناه چند بار در عرض هفته اومدند خونه ماوبا پدرم صحبت کردند. اول فکر کردم که دوباره موضوع مادرمه.از پدرم پرسیدم گفت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 بهمنماه سال 1384 00:31
...... حال بابوسم خوب شد وسئوالات من بی جواب موند . دوسه هفته دلم نمیخواست برم پیش اونها واصلا راجع به رفتنم به پدرم چیزی نگفتم . فقط تلفنی با بابوس واقاجون حرف میزدم واز حرف زدن با مادرم فرار میکردم . نمیدونم چرا اونومقصر میدونستم .هرچی فکر میکردم نمی تونستم بفهمم کدومشون حق دارن .فقط میدیدم که پدرم تنها زندگی میکنه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 بهمنماه سال 1384 23:03
........ شنبه وقتی که از دبیرستان برگشتم خونه زنگ زدم به بابوسم،اقاجون گوشی رو ورداشت .سراغ بابوسو گرفتم ، گفت از همون پنجشنبه مریض شده وتوی اطاقشه. گفتم امروز شنبه است ،مگه حالش بهتر نشده میخوام با هاش حرف بزنم .گفت دخترم نمیشه هنوز مریضه بیشتر نگران شدم . از من اصرار واز اقاجون نه شنیدن باشه فردا واینکه وقتی حالش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 دیماه سال 1384 21:28
...... مهمون مادرم حاجی بود . مادرم گفت اقای حاجی وکیل من هستند .من حرف خاصی ندارم .پدرم بلند شد وبا عصبانیت به من گفت که زود لبا ستو بپوش وبریم .به خانم واقای جهان پناه هم گفت ،ببخشید من باید برم .از این که زحمت کشید واینجا اومدید متشکرم .من با هیچ وکیلی بخصوص این شخص صحبتی ندارم .بعد رو به مادرم کرد وگفت ، مگر ادم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 دیماه سال 1384 01:32
..... نمی دونستم لحظه هارو چه جوری باید بشمارم تا زودتر تموم بشه وپنجشنبه برسه .پنجشنبه بعداز ظهر پدرم شیرینی ویک دسته گل قشنگ خرید ولباس شیکی پوشید ، پدرم همیشه مرتب وشیک لباس می پوشید اما انروز بیشتر به خودش رسیده بود . دوتائی رفتیم خونه بابوس ،دیدم مادرم هم خودشو خوشگل کرده بود .مادرم همیشه زیبا بود ،گفته بودم شبیه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 دیماه سال 1384 22:13
..... دبیرستان رو خیلی دوست داشتم .هرچند تعداد درس هام زیادتر شده بود .به درس ریاضی وادبیات علاقه زیادی پیدا کردم برای خودم هم عجیب بود . دوتا رشته متفاوت از هرجهت ولی من هردورا به یک اندازه دوست داشتم .مخصوصا مسئله ها ی فکری ،یک مسئله بود راجع به باز بودن فواره حوض وخروج آب به پاشویه که برای بچه ها خیلی سخت بود .من...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 دیماه سال 1384 00:48
......... با شروع سال تحصیلی من وارد دبیرستان شدم .دبیرستان ارم. یک دنیای جدید ،بچه ها بزرگتر ، دوست ها زیادتر ،معلم ها بیشتر .حالا دیگه برای هر درسم دبیر جداگانه داشتم .ادبیات ، ریاضیات،زبان ،وبقیه درسها .از هر دبیرم چیز های جدیدی یاد میگرفتم .دبیر ادبیاتم رو خیلی دوست داشتم چون علاوه بر درسهاهمیشه راجع به کتابهای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 دیماه سال 1384 14:50
..... فرداش که حال بابوسم خوب شد رفتم پیشش وبهش گفتم به مادرم بگه ، اگه بازم بخواد بره باغ قبلش به من خبر بده که من نیام اینجا پیش شما چون من اصلا دیگه باهاش نمبرم .اصلا دوست ندارم به من خوش بگذره ،خودش با دوستاش بره ومن هم می مونم پیش پدرم برای اینکه نمیخوام دروغگو باشم . بابوسم منو بغل کرد وگفت باشه حتما بهش میگم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 دیماه سال 1384 02:13
..... وقتی از باغ برگشتیم من دیدم بابوسم نیست .از آقاجون پرسیدم بابوس مامان کو ؟ گفت حالش خوب نبود رفت تو اطاقش بخوابه .خواستم برم پیشش ،مادرم گفت نه نرو بذار استراحت کنه .البته این مریض شدن های بابوسم از زمان بچگی من که توی خونه بزرگ قبلی بودیم هر چند هفته یکبار اتفاق می افتاد .اونوقت هم به من میگفتن بابوس مریضه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 دیماه سال 1384 17:22
..... چون دوباره تعطیلی بعد مادرم گفت میریم دوباره همون باغ ،دفعه قبل به ما خیلی خوش گذشته بود درسته؟من گفتم بله ولی من اصلا هیچ جا نمیام .می خوام خونه بمونم . مادرم گفت من به خاطر تو واینکه بتونی با بچه ها بازی کنی وخوش باشی این قرار رو گذاشتم .همه بچه های همکارم از پدرومادرشون خواستن که دوباره برن همون باغ ،حالا تو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 دیماه سال 1384 01:24
..... وقتی برگشتم خونه پیش پدرم اصلا حالم خوب نبود نمی تونستم توصورت پدرم نگاه کنم ،چون نمیدونستم چی باید بگم.اگه به پدرم میگفتم که با مادرم رفتم گردش وحاجی هم اونجا بوده . مطمئنا دیگه پدرم اجازه نمیداد برم مادرم را ببینم .برای من مهمتر از دیدن مادرم بودن بابابوس وآقاجونم بود . اگر هم نمیگفتم ،دروغگو میشدم وبابوسم به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 دیماه سال 1384 00:39
...... بانه گفتن کارها درست نشد.مادرم گفت اگر تو نیائی من هم نمیرم ،بعدش هم اخم کرد وگفت زود حاضرشو که داره دیر میشه . با اتوبوس به سرخه حصار رفتیم .تو اتوبوس شنیدم که تو سرخه حصار جائی هست که ار مریض هائی که خیلی سرفه میکنند نگهداری میشه میگفتند از ادم های مسلول ما به یک باغ بزرگ رفتیم با یک عالمه درخت ،جای قشنگی بود...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 دیماه سال 1384 01:56
...... تعطیلات تابستون برای من تعطیلات خیلی خوبی بود مطابق معمول خوندن کتابهای مختلف ومهمتر از همه بودن پیش مادر بزرگم که آخر هفته هارو با اونها میگذروندم . علاوه بر این پدرم با خرید تلفن شادی منو چند برابرکرد .من به اداره مادرم تلفن می کردم ویا بابوسم به من زنگ میزد واز حال هم با خبر میشدیم در ضمن میتونستم با بعضی از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1384 18:56
...... کلاس ششم دبستانو با معدل بالا شاگرد اول شدم .نه تنها شاگرد اول مدرسه بلکه شاگرد اول منطقه .پدرم دیگه اجازه میداد اخرهای هفته برم خونه مادر بزرگم که این هم خوشبختی بزرگی برای من بود . وسطهای تابستون یکروز پستچی نامه ای اورد که از تلویزیون کانال سه بود.از من دعوت شده بود که بعنوان شاگرد اول در برنامه خردسالان...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 دیماه سال 1384 19:13
...... در طول تعطیلات عید پدرم سه بار به من اجازه دادکه به منزل بابوسم بروم ،ومن بعداز مدتها توانستم آقاجونو ببینم .چقدر دلم براش تنگ شده بود وچقدر به نظرم پیرتر اومد.همیشه یک پیرهن سفید اطوکرده با یک شلوار راحتی خونه که اونم اغلب سفید بود تنش میکرد وبه نظرمن روحانی میومد اخه سید هم بود.من از جون ودل دوسش داشتم .شب...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 دیماه سال 1384 20:07
...... یک روز مونده بود به عید نوروز که سرهنگ جهان پناه با خانومش بی خبر اومدن خونه ما .من تعجب کردم .پدرم خونه نبود ورفته بود خرید.گفتند،منتظر می مونندتا پدرم بیاد . وقتی پدرم اومد ،بعد از کمی صحبت های معمولی ،پدرم از من خواست که برم تو اطاقم وگفت که با سرهنگ کار داره .من هم رفتم بالا تو اطاقم . یک ساعت بعد پدرم منو...