......

به خونه جدید اسباب کشی کردیم . بابوس ومادرم دوتا فرش دستباف

 و تمام وسایل اطاق خواب و آشپزحونه رو برام گرفتن و اصلا به مخالفت

من توجه نکردن  مادرم گفت که باید این وسایلو همون موقع ازدواجت

برات میگرفتیم ولی چون جات کوچک بود تا حالا عقب افتاد ، حالا هم

کار خاصی انجام ندادیم.

پدر فرزین هم برامون کادو یک پخچال ارج خرید و تلویزیون وگازو

  خودمون قسطی خریدیم.

وما زندگی مستقل خودمونو بعد از سه سال شروع کردیم .

 زندگی که برای من بعد از گذروندن شرایط دشوار پراز عشق بود .

یک شوهر خوب ومسئولیت پذیر داشتم ویک دختر سالم وزیبا که

 بتازگی یاد گرفته بود منو ماما صدا کنه.

ماما  چقدر این کلمه زیبا بود ومن با تمام وجودم اونو حس میکردم

من مادر بودم . مادر چیزی که درکودکی در کنارم نبود  وجاشو مادر

بزرگم پر کرده بود. حالا باید برای اقلیما این ماما رو حفظ میکردم

بهر قیمتی با تمام وجودم  با تمام مشکلات آینده نا مشخص.

 

 

 

تا بعد

 

 

 

 

.........

 

فرزین بعد از گذروندنه دوره یکماهه کارآموزی مشغول به کار شد با حقوق

هزار ودویست تومن در ماه .اولین حقوقشو که گرفت شب بعد از شام

حقوقشو توی پاکت گذاشت  و گذاشت جلوی پدرش وگفت پدر دست

شما درد نکنه که تا حالا از زن وبچه من نگهداری کردید

اشک تو چشمای پدر شوهرم  جمع شد . فرزینو بغل کرد وگفت

 اونا عروس ونوه عزیز من هستن ومن کار مهمی انجام ندادم باید

 از عروسم تشکر کنم که  اینجا موند و به مادر جون کمک کرد

 بعد گفت حالا باید به فکر زندگی مستقل برای خودتون باشید خدارو شکر

 حقوقت خوبه دیگه زندگی تو ی یک اطاق با بزرگتر شدن اقلیما براتونَ

 سخته ، اگر بخواهید اینجا بمونید قدمتون رو چشم ما وما سختی َ

دوری از شما واقلیمارو نخواهیم داشت  ولی اگر مستقل بشید براتون

بهتره ولذت زندگی رو بیشتر می چشید.

خیلی زود با کمک پدر جون تو کوچه روبروی خونه خودشون توی یک خونه

دو طبقه یک طبقه خالی پیدا کردیم که دوتا اطاق تو در تو داشت با یک

آشپزخونه وحیاط خلوت . ماهی چهار صد تومن اونجارو اجاره کردیم.

صاحب خونه افسر ارتش بود که دوتا دختر کوچک داشت یکساله وسه ساله

با یک زن جوان خیلی مهربون که از همون لحظه اولی که دیدمش ازش

خوشم اومد .صاحبخونه چون پدر فرزینو می شناخت واغلب هم برای

 ماموریت میرفت با دیدن ما گفت حالا دیگه خیالم راحت شد چون با آرامش

 خاطر میرم مسافرت مطمئنم خانومم یک دوست خوب وخواهر پیدا کرده

چون ما از تبریز اومدیم و اینجا کسی رو نداریم.

پدر شوهرم گفت عروس منم صاحب یک خواهر وبرادر مهربون شده.

ومن پر از شادی شدم.

 

 

تا بعد

 

........

دو روز بعد پستچی نامه ای برای فرزین آورد که باعث خوشحالی همه

خانواده مخصوصا من شد، فرزین استخدام شده بود و باید برای

یک ماه یک دوره مخصوص آموزشی رو میگذروند تا آماده برای کار بشه.

آنقدر خوشحال بودم که نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم چون آماده

هردو ابراز خوشحالی بودم .

به فرزین گفتم بریم خونه بابوس واین مژده رو به اونها هم بدیم .

بابوس ومادرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن وبابوسم

منو بغل کرد  وگفت، دخترم دیدی با صبر وتحمل به هرچی بخوای

 میرسی وهیچوقت نباید امیدو از دست بدی.

بعد یک شام خوشمزه روسی که بهش ژارکوف میگفتن وبا رون

 گوسفند درست میشد برامون پخت ومهمونی پنج نفره ما

برگذارشد که اقلیما هم با خنده های قشنگش این جشنو

شیرین تر میکرد.

مدتها بود این احساس شیرین رضایت وشادی رو انقدر نزدیک و

دست یافتنی حس نکرده بودم.

و حالا با من بود.

 

 

تا بعد