.......

حالا عجله داشتم که زودتر برسم خونه برادر فرزین وبه فهمم چی شده ،

 هرچند هنوزتمام این اتفاقات بنظرم درخواب وبی خبری می گذشت ،

وواقعی بودنش برام قابل فهم نبود.

رسیدیم خونه فرهاد ،فرزین گفت که مادرم وبابوسم پیش پدرم بودن که

پدر فرزین به خونه ما زنگ زده وبا پدرم صحبت کرده وخواسته بوده که

پدرمو ببینه . پدرم بر خلاف میلش قبول کرده بود چون به مادرم گفته بوده

که این شخصو نمی شناسه .

یکساعت بعد پدر ومادر فرزین با گل وشیرینی اومدند خونه ما .

تقریبا دوساعتی پدرم وپدر فرزین بطور خصوصی صحبت کرده بودند که اوائلش

صدای فریاد پدرم شنیده میشده بعد صداها ارومتر شده بود.

نتیجه چند ساعت صحبت اونا ، رضایت پدرم با ازدواج من وفرزین بوده ، البته

با قبول تمام شرایط پدرم از طرف پدر ومادر فرزین.

قرار شد پدرم اجازه ازدواج مارو کتبا به پدر فرزین بده وبعد از عقد ما سریعابرگردیم

تهرون .

نمی تونستم بگم از شنیدن این حرفها خوشحال نشدم ، ولی هنور بسیار نگران

بودم . نگران آینده ، نگران روبرو شدنم با پدرم  واینکه آیا توان وجرات  دیدن پدرمو

دارم یانه .

چی میتونم بهش بگم ، ایا منو می بخشه؟

اگر نبخشه چه کنم ؟

 

تا بعد

 

 

 

......

اول با بابوسم صحبت کردم ودر صداش خوشحالی و آ رامشو

احساس کردم.

به من گفت بهت گفته بودم نگران نباشی ، کارها به خواست خدا درست شده

واز من خواست که گوشی رو بدم به فرزین تا با مادرم صحبت کنه .

بابوسم با شناختی که از من داشت میدونست شرایطم طوری نیست که بتونم

مستقیما در جریان قرار بگیرم به همین دلیل صلاح دونسته بود که اول فرزین

از حوادثی که در تهرون پیش اومده بوده باخبر بشه ، بعد فرزین به من بگه.

گوشی رو دادم به فرزین ونگران کنارش ایستادم تا صحبت هاش

 با مادرم تموم شدوتلفنو قطع کرد.

فرزین رو به من کرد وگفت همه چی درست شد ، خیالت راحت باشه ،

 بعد یک نفس عمیق کشید ومن شادی وارامشو تو صورتش دیدم ،

 مثل اینکه یک بار سنگین از رو دوشش برداشته شده بود .

من با هیجان گفتم ترو خدا بگو چی شده ، مادرم چی گفت ،

چرا نمیگی.

فرزین گفت عزیزم، باشه میگم ، بریم خونه ، همه چی رو برات تعریف میکنم.

بریم اول شیرینی بخریم تا خیال تو راحت راحت بشه ، بعد مفصل تمام صحبت

های خودم ومادرت رو برات میگم .

 

 

تا بعد

......

دوباره گریه من شروع شد . احساس گناه بسیار شدیدی به من دست داد

واز خودم خیلی بدم اومد ، از ضعفم وعدم توانائیم که چرا نتونستم با پدرم

جدی صحبت بکنم ، تا این اتفاقات پیش نمیومد ، گرچه حالا دیگه بی فایده

بود وانچه نمی بایست بشه شده بود وخودم مسئولش بودم .وکاری نمی

تونستم بکنم جز گریه که من هم فقط اشک میریختم وفرزین هم نمی تونست

منو آروم کنه .

مدتی طول کشید تا تونستم آرومتر بشم ، فرزین گفت قرار شده مادرم وبابوسم

برن پیش پدرم .بعد از ظهر ما دوباره با تهران تماس میگیریم ، نگران نباش.

لحظات برای من تبدیل به ساعت شده بود وگذر هر لحظه برای من بسیار طولانی

بود. مدام از فرزین می پرسیدم ساعت چنده ؟ کی باید تلفن کنیم؟ واو با صبوری

ومحبت میگفت ، میریم عزیزم ، نگران نباش ، مطمئنم که همه چیز درست

میشه .

من اونقدر در گیر افکار خودم بودم که اصلا متوجه شرایط سختی که برای فرزین

هم بوجود اومده بود نمی شدم واون اونقدر صبور بود که منو تحمل میکرد وتمام

سعی ش در آروم کردن من بود هرچند خودش اصلا آرامش نداشت چون بار

مسئولیت این گریز رو دوش اون بیشتر از من بود.

بعد از ظهر به مادرم تلفن کردیم .

 

 

تا بعد

......

بسیار خسته بودم ، فرزین به من گفت بهتره که بخوابم. دو سه ساعت

بیشتر نتونستم بخوابم از شدت اضطراب ونگرانی از خواب پریدم وشنیدم که

فرزین داره جریانو برای برادرش تعریف میکنه .

برادر فرزینو قبلا یکبار دیده بودم .خیلی با محبت با من صحبت کرد وگفت که

حامی ما خواهد بود. اون شبو هرجور بود به صبح رسوندم .صبح اول وقت

رفتیم اداره مخابرات وبه مادرم تلفن کردیم .

من فقط یکی دو دقیقه بیشتر نتونستم با اونها حرف بزنم چون دوباره گریه ام

شروع شد ونمی تونستم خودمو کنترل کنم .فقط چیزی که از این صحبت

کوتاه یادمه حرفهای ارام بخش بابوسم بود که میگفت هیچ نگران نباش ،

اوضاع روبراه میشه ومواظب سلامتیت باش. بقیه صحبت هارو فرزین کرد .

وقتی حالم کمی بهتر شد وبرگشتیم خونه ، فرزین حرفهای مادرمو برام

باز گوکرد وگفت :

"بعد از اینکه پدرم برگشته بوده خونه ، از نبودن من نگران میشه وبه مادرم  

تلفن میکنه ،مادرم اظهار بی اطلاعی میکنه ومیگه شایدبا دوستاش رفته

بیرون .چند ساعت بعد پدرم متوجه میشه که ساک وشناسنامه ام

 نیست دوباره با مادرم تماس میگیره و موضوع رو با عصبانیت میگه ، مادرم

هم تمام تقصیر هارو گردن پدرم میاندازه واونو مقصر میدونه وبهش

میگه که اگر انقدر دخترمونو تحت فشار نمی گذاشتی در مورد ادامه تحصیل

ویا کارکردنش ومهمتر از همه مسئله زندگی واینده ش وازدواج اجباریش این

مسئله پیش نمیومد وانقدر با خشم وعصبانیت با پدرم صحبت کرده بوده  که

صدای گریه پدرمو از پشت تلفن شنیده بوده "

وقتی حرفهای فرزین تموم شد احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد.

 

تا بعد

 

 

 

 

......

فصل دوم

سال 1348 شمسی

 

 سه چهار روز بعدرو نفهمیدم که چگونه گذروندم ، در مدهوشی ، خواب وبیداری

ترس واضطراب . وقتی کمی ثبات فکری بدست اوردم روز جمعه بود.گویا من در این

چند روز بازیگری بودم که یا سرنوشت زمام امورم رو در دست گرفته بود  ، یا اطرافیانم

ومن تماشاگر بازگیری خودم بودم . بازیگری که هیچ اراده ای در تعین نقش خودم

نداشتم  وفقط انچه به من گفته وخواسته میشد انجام میدادم ، شاید هم نقش

اصلی سرنوشتم رو بازی میکردم .

همون شب ، فرزین با پدر ومادرش صحبت کرد واخر شب اونها  به دیدن بابوس و

مادرم رفتن وقرار گذاشته شد که روز بعد ما یعنی من وفرزین از تهران خارج بشیم.

نفهمیدم چه عاملی باعث شد که به توافق برسند واین تصمیمو بگیرند.

بلیط تهیه شد وروز بعد نزدیک های ظهر که پدرم منزل نبود ، من با برداشتن

شناسنامه ام ویک ساک کوچک لباس با فرزین راهی شهرستان کوچکی شدیم

که محل خدمت برادر بزرگ فرزین بود.

نمیدونم چه طور شد که این کارو کردم ، هرچند که خیلی می ترسیدم وخیلی هم

نگران پدرم و برخوردش بودم .

تمام طول راه رو میتونم بگم از شدت ترس وگریه ای که ولم نمیکرد ، بیهوش بودم

یا درخواب .

فرزین مدام دلداریم میداد و میگفت به من اطمینان کن . این تنها راه حله ممکنه بوده .

راه طولانی بود وخسته کننده .ما به شهرستان کوچکی در لرستان میرفتیم که

قبلا فقط اسمشو تو کتاب جعرافی خونده بودم .

هردوخسته وپریشان به محل زندگی برادر فرزین رسیدیم .

فرهاد از دیدن ما شوکه شد .

 

 

تا بعد