......

مسافر ت پدرم دوسه روز طولانی تر شد، اما من نگران نبودم، چون به من

گفته بود که دقیقا معلوم نیست چند روز بمونه ووقتی که برگرده فورا به من

تلفن میکنه.

با تلفن پدرم برگشتم خونه .بغلش کردم وگفتم که دلم براش خیلی تنگ

 شده بود واز مسافرتش پرسیدم .گفت ، خیلی خوب بود، جای بسیار قشنگ

وهوای خیلی خوبی داشت وتو خونه مسعود هم راحت بودومسعود خیلی خوب

ازش پذیرائی کرده بوده و ادامه دادکه اصلا فکر نمیکرده که مسعود انقدر پسر

خوب ومثبتی باشه چون همه در محل خدمتش ازش تعریف میکردند وشروع کرد

از خصوصیات دیگه مسعود صحبت کردن که من به بهانه درست کردن چای از

اطاق اومدم بیرون ، چون اصلا برام مهم نبود که این شخص کیه وچه شخصیت

وخصوصیاتی داره .

باهمون چند بار دیدن کوتاه مدت اصلا چیز جالبی توش پیدا نکردم، حالا چرا به

نظر پدرم ادم خوبی میمومد شاید بخاطر دوستی پدرم با پدرش بود یا چیز دیگه.

برای من هیچ فرقی نمیکرد که خوب باشه یا بد.

فردا که با بابوسم تلفنی صحبت کردم ، حرفهای پدرمو براش گفتم .

بابوسم پرسید ، پدرت چیز خاص دیگه ای نگفت .گفتم ، نه!

مگر قرار چیز خاصی باشه .

 

 

تا بعد

.....

روزها به دنبال هم میومدندوزندگی من جریان داشت .یکروز پدرم به من

گفت که اخر هفته دوسه روزی میخواد بره مسافرت.پرسیدم کجا؟ گفت

الموت.تعجب کردم ، پرسیدم چرا الموت ،گفت ، الموتو تا حالا ندیدم ، شنیدم

جاهای تاریخی ودیدنی زیاد داره آب وهواش هم خوبه .گفتم منم با شما

میتونم بیام ؟ گفت نه ، چون میخوام یک سری به مسعود بزنم .میدونی که

محل خدمتش الموته .بهتره تنها برم . توهم میتونی چند روزی خونه بابوست

 بمونی، تا من برگردم.

این اولین باری بود که پدرم بدون من مسافرت میرفت .من از مسافرتش

خوشحال شدم ، چون براش لازم بود در ضمن خودم هم با خیال راحت

خونه بابوسم میموندم ومیتونستم فرزینو راحتر ببینم .

پدرم رفت ومن هم رفتم پیش بابوسم . جریان مسافرت پدرمو به الموت

بهشون گفتم .نمیدونم چرا توچهره هر دوشون احساس نگرانی رو دیدم .

هرچی فکر کردم دلیلی براش پیدا نکردم ، در نتیجه سئوالی نکردم.

با اجازه مادرم فرزین اومد دنبالم ویک روز تمامو باهم بودیم .ناهار خوردیم

سینما رفتیم ، قدم زدیم واوقاتو خوبی روباهم داشتیم.عصر فرزین منو رسوند

خونه بابوس .بابوسم دعوتش کرد که بیاد تو ، اما فرزین تشکر کردوگفت که

در فرصت دیگه ای میاد .

من شاد وخندون خوشیهای اونروزم رو برای بابوس ومادرم تعریف کردم.

 

 

تابعد

 

......

 

رسیدیم خونه ، پدرم از شدت شادی سر پا بند نبود .مدام

 منو می بوسیدومی گفت خدا منو خیلی دوست داره که تو نرفتی

چون من تحمل یکروز دوریتو نداشتم .

ومن تازه متوجه عمق علاقه ومحبت پدرم به خودم شدم ، هرچند

 میدونستم که من براش عزیزم انقدرکه از زندگی طبیعی خودش به

خاطر من گذشته بودوتنها زندگی کردنو انتخاب کرده بود.

بعد احساس شادی اون به من هم منتقل شد، چون با زیر پا گذاشتن

خواسته خودم پدرمو شاد وراضی کرده بودم واین شادی پدرم منو برای

قبول کاری که کرده بودم راضی وقانع کرد.

دیگه به این موضوع فکر نکردم که پس اینده ام چی ؟

فرزین به من تلفن کرد ومعاف شدنمو بهش گفتم وخوشحالی اونم

شنیدم .

زندگیم دوباره به مسیر عادی وهمیشگی برگشت .مطالعه ، کارهای

خونه ، رفتن خونه بابوس ، صحبتهای تلفنی با فرزین ودیدارهای گاه

به گاه اون  بیرون رفتن با دوستانم واز همه مهمتر دیدن چهره راضی

وخندان پدرم .تنها مسئله ای که منو ازار میداد ، کمترشدن شنوائیم

بودکه از نشنیدن صدای تلویزیون متوجه شدم .میدونستم کاری نمیشد

کرد .در نتیجه باسکوت از ابرازش سعی کردم شادی پدرمو کمرنگ نکنم.

 

 

تا بعد

 

.....

دیگه نمی تونستم بدون تصمیم گیری بمونم ، چون همه رفته بودند.

نمیدونم چه اتفاقی افتاد ، فقط متوجه شدم که من دومم یعنی من پدرم

برنده شد.

نفهمیدم که چرا وبه چه دلیل ، عشق فرزندی ، احترام  ، حق شناسی

نمیدونم چی شد، بدون اراده وگیج ومنگ در قسمت یالای فرم کد مخصوص

استفاده از امتیازو نوشتم  وکپی های لازمو به همراه فرم تحویل دادم .

چه احساسی داشتم؟

غم بسیار بزرگ ، اندوه از دست دادن اینده مورد علاقه خودم  یا اشتیاق

دیدن خوشحالی پدرم .

متوجه طی کردن مسیرم نشدم ، فقط دیدم پدرم کنارمه ونگران از من می

پرسه چی شد دخترم؟ چرا دیر کردی ؟ همه دختر ها اومدن بیرون ، منو

خیلی نگران کردی.

من با همان حیرت بدون تفسیر گفتم :  پدر نگران نباش ، اتفاقی نیفتاد

من به خدمت اعزام نمیشم ومعاف شدم .

بعد خودمو در اغوش پدرم دیدم و احساس گرمی اغوش پدرم منو باخودش

برد.....

 

 

تا بعد

 

موقع گرفتن فرم اعلام کردندکه هر کسی بدلیل تک فرزند بودن مایل

به استفاده از اونه وتصمیم به انصراف از خدمت داره ، کافیه کپی

شناسنامه پدر وخودشو که میدونستیم باید همراه داشته باشیم

با فرم داده شده وکد مخصوص انصراف که باید   در قسمت بالای

فرم نوشته بشه رو تحویل بده ونیازی به پر کردن فرم نیست.

من هنوز مردد ایستاده بودم، چون واقعا نمیدونستم چه تصمیمی درسته .

باید به خواست اصلی وهدف خودم فکر کنم که همو ن فعالیت اجتمائیه ،

یا اینکه به خواست پدرم احترام بذارم که صددر مخالف خواست منه

با فرزین چه بکنم .

جنگ من ومن بین خودم وخودم بود .منی که میخواست فعالیت داشته

باشه و منی که میخواست قدر زحمات پدرشو بدونه وبه خواست اون

 احترام وگردن بذاره.

ایکاش این من ها، یک سو بودند وهم نظر.

من جزو اخرین نفراتی بودم که هنوز بلا تکلیف ایستاده بودم فرم بدست

من اخرین نفر باقی مونده شدم.

چون اونهائیکه میخواستن خدمت کنند همه یکی یکی رفته بودندتا

 فرمشونو تکمیل کنند ،

 بقیه هم که تعدادشون زیاد نبود و میخواستن از امتیاز استفاده کنند ،

فرم رو تحویل میدادند ومیرفتند.

من هنوز مونده بودم با چه کنم خودم با خودم .

 

 

تا بعد

 

 

 

......

در مقابل این شادی بزرگ ، احساس تردید شدید هم به من دست داد.

چون میدونستم که این تنها شانس من برای فعال بودن در خارج از خونه

واجتماعه که اگه از دستش بدم ، دیگه هرگز چنین فرصتی برای من بوجود

نمیاد.کاملا میدونستم که به هیچ وجه نمی تونم پدرمو قانع کنم که اجازه

تحصیل وبعد فعالیت دیگه ای رو به من بده .

برای اولین بار تو زندگیم بر سر دوراهی بزرگی قرار گرفتم که برام بسیار

مهم وتعین کننده بود .

میتونستم وارد سپاه دانش بشم وپس از اتمام خدمت به استخدام

 دولت در بیام ومعلم مدرسه باشم .

اما اینم میدونستم که دارم مخالف رای ومیل پدرم این انتخابو انجام میدم

وباعث رنجش اون میشم .علاوه بر پدرم مسئله فرزین هم حالا دیگه برام

مطرح ومهم بود ،چون فرزین هم به نوعی به من گفته بود که تمایل نداره

ونمی تونه دوری منو قبول وتحمل بکنه

نمیدونستم چکار باید بکنم .مستاصل شده بودم واحساس بیچارگی

 میکردم.

اعلام کردند که بریم وفرمهای مربوطه رو بگیریم .

ومن حیران باقی موندم .

 

 

.....

د ر ادامه سرهنگ مسئول ما گفت که فرمهائی در اختیارتون قرار میدیم

که باید پر کنید .چون دختر هستید این اجازه واختیاز رو دارید که محل خدمت

خودتون را شخصا انتخاب کنید ،در غیر اینصورت انتخاب از طرف ما خواهد بود.

که محل خدمت وکارتونو مشخص میکنیم بسته به نیاز منطقه.

سعی میکردم تمام صحبتهاشو با دقت گوش کنم هرچند که خیلی دلشوره

داشتم ونگران بودم ، چون می دونستم پدرم اصلا راضی نیست وهم خودم

نمی تونستم دوری از فرزینو تحمل کنم .

در انتهای صحبت هاش گفت یک مورد استثنا وجود داره واون هم امتیاز

برای کسانیه که تنها فرزند دختر خانواده هستند .

 این افراد میتونند اگرتمایل نداشته باشندبرای خدمت کردن از خدمت معاف

 می شوند ،اون هم در صورت خواست خودشون برای معاف شدن

بدلیل تک فرزنددختر بودن انها.

یک لحظه احساس کردم که شادی تمام قلبمو فرا گرفت.چون من شامل

این استثنا می شدم .

من تنها دختر خانواده بودم .پس میتونستم از این امتیاز استفاده کنم.

 

تا بعد

......

صبح زود با پدرم به محلی که باید دیپلمه های دختر خودشونو معرفی

 میکردند رفتم . با پدرم خداحافظی کردم ورفتم داخل ساختمان که

به گفته پدرم پادگان بود.تعداد دختر ها ئی که اومده بودند زیاد بود .

من چند نفرشونو می شناختم  رفتم کنارشون ایستادم ، ازشون سئوال

کردم که اگر اطلاعاتی دارند به من هم بگن. گفتن ما هم اطلاع نداریم که

چکار باید بکنیم چون این اولین دوره پذیرش دخترها در سپاهه .

از بلند گواعلام شد که همه ما بصورت چند صف به ایستیم واماده باشیم .

یک افسر که فکر کنم درجه اش سرهنگ بود پشت بلدگو قرار گرفت وبه ما

خوش امد گفت وگفت که این دوره اولین گروه از دختر های سپاهی رو تعلیم

 میده واماده خدمت به کشور ومردم بخصوص روستائیان میکنه

 وباعث افتخار ماست.

بعد ادامه دادکه بعد از گذروندن یک دوره کوتاه نظامی باید یکی از شاخه های

سپاه رو انتخاب کنیم ودوره مربوط به اونو بگذرونیم .پس از پایان این دوتا اموزش

اعزام میشم به محل خدمتمون.

بعد دنباله صحبت هاش گفت ، برای شما دختر ها بهترین شاخه میتونه

سپاه دانش وسپاه بهداشت باشه که در سپاه دانش اموزگار روستا میشد ودر

بهداشت در درمانگاه ها با اموزش هائی که میبینید میتونید برای روستائیان

کمک بسیار بزرگی باشید.

 

تا بعد

 

 

 

 

.....

موضوع رفتنم به سپاه دانشو به فرزین گفتم .احساس کردم که ناراحت شد.

وقتی علتشو پرسیدم گفت ، دیگه نمیتونم برای مدتی ببینمت واین موضوع

خیلی منو ناراحت میکنه ، ولی مثل اینکه چاره ای نیست .همون طور که پدرت

مجبور شد قبول کنه ، هرچند واقعا برام سخته وغیر قابل تحمل، ولی راهی

 جز پذیرش وجود نداره .

من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم . انقدر فکر معلم شدن ذهنمو پر کرده

بود که به این موردتوجه نکردم .وقتی فرزین از دلتنگیش به من گفت ، تازه

فهمیدم که با چه مسئله بزرگی روبرو میشم .حق داشت .برای من هم

دوری از فرزین غیر قابل تصور بود .چه جوری میتونستم دوسال نبینمش ،

صداشو نشنوم .باهاش قدم نزنم . دستشو نگیرم وازمحبتش محروم باشم .

هرچند اطلاعات کافی برای این دوسال سپاهی بودن نداشتم، ولی با چیزهائی

که پدرم به من گفته بود ، متوجه شدم که برای زمانهای کوتاه میتونم از مرخصی

استفاده کنم ، وچون باید در روستا درس بدم مسئله رفت وامد ودوری راه

وفصل زمستون وبسته بودن راههارو هم که بهش اضافه کردم، دیدم که

واقعا برام سخت میشه .

گویا من هم مثل اونها باید این مسئله رو می پذیرفتم .چون چاره ای نداشتم .

 

تا بعد

.....

زمان می گذشت اما برای من فرق زیادی نمیکردکه چگونه می گذره

 چون اتفاق خاصی برام پیش نیومد. مهری رو میدیدم ،

 اونم بلاخره دیپلم شو گرفت وبدنبال پیداکردن کار بود.نسرین ونسترن

 هم مثل من بعد از دیپلم تو خونه بودند وکارخاصی انجام نمیدادند.

نسترن خیال داشت کنکور بده .

فرزین هم که روز به روز به من نزدیکتر میشد وبا اطلاع مادرم از دوستیمون

من راحتر اونو میدیدم .اگر یکروز نمی تونست تلفنی بامن صحبت کنه، کلی

دلم میگرفت واحساس کمبود خاصی میکردم .گویا عاشق شده بودم !

اواخر شهریور یکروز پدرم روزنامه رو که اورد خونه ، به من گفت تو روزنامه

نوشته شده ، دخترهای دیپلمه از امسال باید دوسال خدمت سربازی

برن.گفتم ، سربازی که مال پسرهست .گفت ، قانون جدیدیه که بهش

 سپاهی میگن که چند شاخه داره که دختر ها باید تویکی از شاخه هاش

 دوسال خدمت کنند.که یکیش سپاهی دانشه .بعد از دیدن دوره مخصوص

بعنوان معلم در روستا ها درس باید بدند.

گفتم ، من هم باید برم .پدرم گفت ، بله فکر کنم مجبوری بری .

ودوباره خوشحالی اومد سراغ من چون معلمی یکی از ارزوهای من بود.

خوشحالی من د ر برابر نگرانی وناراحتی پدرم کمرنگ شد.

اما گویا پدرم پذیرفته بود که مجبوره اجازه بده من سپاهی بشم .

 

 

تا بعد

.....

دیگه چیزی برام مهم نبود .تصمیم گرفتم اصلا با خواسته پدرم مخالفتی

نداشته باشم وبه خودم هیچ امیدی در باره درس خوندن وکار کردن ندم ،

تا هم خودم اذیت نشم وهم پدرم رو ناراحت نکنم .

حدودا یکسالی میشد که پسر یکی از اقوام مادرم که ساکن مشهد بودند

ماهی یکبار میومد خونه ما .دوران سربازیشو تو الموت میگذروند وبرای مرخصی

میومد تهران .فامیل پدربزرگم بود.زمان بچگی من ، وقتی که هنوز مادرم

با ما زندگی میکرد ، هر وقت ما میرفتیم مشهد چند روزی هم خونه اونها

می موندیم چون پدر من با پدرش خیلی دوست بودومن هم همبازی خواهرهاش

بودم .اومدنش به خونه ما برای من عجیب نبود چون فکر میکردم بدلیل دوستی

پدرم باپدرش وتنها زندگی کردن بابوس ومادرم ،خانواده ش ترجیح میدن که

پسرشون برای مرخصی پیش پدرم باشه تا اینکه بره خونه بابوسم .

هر وقت میومد من نبودم چون پنجشنبه ها من خونه بابوسم میرفتم .

ووقتی بر میگشتم رفته بود .

کلا یکی دوبار بیشتر ندیدمش.کاری بامن نداشت جز سلام وعلیک و

احوالپرسی معمولی ، ولی نمیدونم چرا احساس خوبی بهش نداشتم

ودلم نمیخواست با هاش روبرو بشم .

 

تابعد

.....

شنبه که فرزین تلفن کرد ، با خوشحالی بهش گفتم که از امتحانی که دادم

خیلی راضی هستم .اون هم گفت که خوشحاله وارزو میکنه که حتما قبول بشم چون این خواسته منه ومیخواد که من به تمام خواسته هام برسم.

دوهفته خیلی سریع گذشت وروز اعلام نتیجه امتحان رسید .من به پدرم

گفتم که بریم دانشگاه واز نتیجه با خبر بشیم .

پدرم گفت من خودم میرم واحتیاجی نیست توبیائی چون بعدش من کار دارم

وباید حتما بکارم برسم .هرچی اصرار کردم پدرم قبول نکرد .گفتم پس از دیدن نتیجه من خودم برمیگردم ومزاحم کار شما نمیشم .پدرم گفت ممکنه قبول نشده باشی ، نمیخوام ناراحتی تو اونجا ببینم .گفتم ، ناراحت نمیشم،

 قول میدم ،در ضمن میخوام ببینم اون دونفری رو که میشناختم قبول شدن

یا نه .پدرم گفت ، اسمهاشونو به من بگو من میبینم .

پدرم بدون من رفت ومن با اضطراب منتظر برگشتنش شدم .فکر میکردم

حداقل به من تلفن میکنه تا من از نگرانی در بیام .اما تلفنی نشد.

چند ساعتی طول کشید تا پدرم برگشت .وقتی درو باز کردم با خوشحالی

پرسیدم ، میدونم قبول شدم ، درسته .پدرم به من نگاه کرد وجوابی نداد.

ایندفعه با نگرانی پرسیدم .

پدرم گفت ، قبول نشدی.باور نمیکردم . گفتم نه من مطمئن بودم که قبول

میشم چون خیلی خوب امتحان دادم .پدرم گفت، من که گفته بودم نتیجه

معلوم نیست وفقط به امتحان ربط نداره ونباید امیدوار باشی .از پدرم

خواهش کردم اجازه بده خودم هم برم اسامی ر و ببینم .پدرم با عصبانیت

گفت ، حرف منو قبول نداری!

 

تا بعد