....

سال آخر دبیرستان بودم سال 1347 شمسی وامتحانات نهائی

در پیش  برای گرفتن دیپلم ریاضی.تلفنهای فرزین ادامه داشت و

هروقت مهری پیش من بود فرزین با اوهم صحبت میکرد.دوستیمون

سه نفره شده بودومن بسیار خوشحال بودم .

قبل از امتحانات تعطیل شدیم تا وقت برای درس خوندن داشته باشیم .

مهری یک ماه اومد پیش من وبناشد دوتائی باهم درس بخونیم.

خوشبختانه حوزه امتحانی هردوی ما یک جا بودوهمین عامل باعث شد

که مهری بخواد پیش من بمونه تا هردو باهم برای امتحانات بریم.

درس خوندن من ومهری شروع شد ،ولی چه درس خوندنی! بیشتر

وقتمون را به صحبت وبگو بخند می گذروندیم .ساعت یازده شب میشد

بدون اینکه ما اصلا درسی خونده باشیم.بعد قرار میگذاشتیم مهری بیدار

بمونه ودرس بخونه ،وقتی خواست بخوابه ، منو بیدار کنه که من درس بخونم

چون من به درس خوندن صبح های زود عادت داشتم.

وقتی صبح بیدار میشدم  میدیدم ساعت از هشت صبح هم گذشته ومهری

نه تنها منو بیدار نکرده بلکه خودش هم بیدار نمونده بوده.

 

تابعد

....

بیشتر تعطیلات عیدوبا مهری گذروندم،مهری بامن خونه بابوسم هم

میومد،اکثر اوقات باهم بودیم .هر دفعه که برادر مهری

رو می دیدم از من می پرسید کی جواب بله میدی؟ ومن جوابی

نداشتم. تلفنهای فرزین تقریبا هرروز شده بود . گاهی اوقات روزی

 چند دفعه تلفن میکرد،چون مجبور بود از تلفن عمومی به من زنگ

بزنه وچنددقیقه بیشتر نمیتونستیم صحبت کنیم.من به این تلفن ها

 دیگه داشتم عادت میکردم.

تو تعطیلات عید فرزین خواست که منو ببینه.من گفتم ،دوستم همراهمه

گفت ،خوشحال میشم که با دوستت آشنا بشم.همون تریای قبلی

قرار گذاشتیم ومن بامهری رفتم .فرزین بعداز آشنائی با مهری گفت که

از دیدنش خوشحاله چون اونوبامن زیاد دیده بوده.فرزین بیشتر بامهری

صحبت میکرد ومن شنونده بودم.چون فرصت داشتیم بعد رفتیم سینما.

مهری بامن اومدخونه .قراربود شب پیش من باشه.وقتی بامهری تنها

شدم ، نظرشو درباره فرزین پرسیدم. گفت فکر نمیکنم پسر بدی باشه

ولی هنوز قضاوت دربارهاش زوده.باید با احتیاط باشی تا بشناسی،

نباید به پسرهازود اعتماد کرد .

 

تا بعد

 

 

….

وقتی رسیدم خونه، گیج ومنگ بودم ونگران .توی این یکی

دوهفته اخیر اتفاقات مهمی برام افتاده بود که این هم بهش

اضافه شد.

اولین کاری که کردم تلفن کردن به مهری بود وجریانو براش تعریف کردم.

مهری خندیدو گفت ، به به خواستگارها یکی یکی از راه میرسند.

جواب اولی رو ندادی دومی پیداش میشه.گفتم ، اذیتم نکن ، بگو چکار

کنم .گفت ، هیچی .درستو بخون دختر .جواب خوبی بهش دادی.

دفعه دیگه اگر خواست باهاش بیرون بری ، یادت باشه بدون من نه !

گفتم ، چشم .

فرزین روز بعد تلفن کردومن گفتم که فقط میتونم یک دوست براش باشم،

چون فعلا به هیچ جیز دیگه ای جز درسم فکر نمیکنم.اگر موافقی می تونیم

تماس تلفنی داشته باشیم ، در غیر این صورت ،من معذورم وبهتره

وقتشو با دختر دیگه ای بگذرونه.

فرزین قبول کرد ولی گفت هیچوقت چیزی روکه بهت گفتم تغیر نمیکنه،

صبر من زیاده باشه هرچی بگی قبوله وهر زمان که تو اجازه دادی،

من دوباره وصدباره تکرارش میکنم.

 

 

تابعد

 

.....

طبقه دوم تریا یک جای دنج نشستیم .فرزین سفارش چای وکیک داد.

من کتابهای درسیمو گذاشتم روی میز. نمیدونستم چی باید بگم چون

 اولین دفعه ای بود که تنها با پسری بیرون بودم .نگاه فرزین روی صورتم

سنگینی میکرد. دستپاچه شدم وپرسیدم  چرا من ؟

گفت ، یعنی چی.گفتم چرا منو انتخاب کردی وامروز با من اومدی،شماکه

دوست دختر زیاد دارید. من شرایط خاصی دارم ونمی تونم مثل بعضی از

دوستانتون باشم ،چون پدرم فقط با کسانی که میشناسه اجازه میده که

من معاشرت کنم،پس نمی تونم برای شما دوست دختر مناسبی باشم.

فرزین گفت ، همه چیزو درباره خودت وخانواده ات میدونم و کاملا از

موقعیت توبا خبرم.مدتیه که بدنبالت هستم ،شما نمیدونید.

پرسیدم ،خوب پس بگید چرا من؟

دوباره نگاهم کرد وگفت چون فهمیدم که دوستتون دارم .

گفتم ، برای بیان چیزی که شما میگید ، زمان زیادی لازمه وفکر کنم هنوز

خیلی زوده که دربارهاش صحبت بشه . ما فقط مدت کوتاهیه که تلفنی باهم

 صحبت میکنم واین گفته شما نابجا وغیر منطقیه بخصوص توسن هردوی ما،

خواهش میکنم دیگه تکرارش نکنید.

وموضوع صحبت رو عوض کردم.

 

تابعد

 

....

با تمام سختی این واقعیت تلخ رو پذیرفتم که کم شنوائی دیگه قسمتی

از وجودمنه وباید باهاش کناربیام وزندگیم باید ادامه داشته باشه

هرچند ناشنوای کامل بشم.

یکروز وسط هفته وقتی ساعت دو رسیدم دبیرستان ، بچه ها گفتند کلاس

 بعداز ظهر تشکیل نمیشه چون دبیرمون نمیادومدیر هم اجازه داده که برگردیم

خونه.مسیر دبیرستان تا خونه رو مجبور بودم با دوتا اتوبوس طی کنم .

سوار اتوبوس شدم ،مثل همیشه شلوغ بودوهمه فشرده کنارهم ایستاده بودیم .

راهی پیدا کردم وخودمو به عقب اتوبوس رسوندم که بتونم راحت تر بایستم.

دستمو به میله کنار پنجره گرفته بودم وبیرون رو داشتم نگاه میکردم .

شنیدم که کسی سلام کرد برگشتم دیدم فرزینه .گفتم سلام ،

اینجا چکار میکنید.خندید وگفت بدنبال شما میگردم .گفتم ،

باید الان سرکلاس باشید .گفت ، پس چرا شما نیستید.

به ایستگاه رسیدم وپیاده شدم،فرزین هم پیاده شد وکنارهم حرکت کردیم

به طرف ایستگاه اتوبوس بعدی. بین راه به من گفت ، یک وقت نیم ساعته

داری که یک چائی باهم بخوریم . من یک تریای خوب این نزدیکیها می شناسم

دیرت هم نمیشه .سرساعت میرسی خونه.

ومن قبول کردم .

 

تا بعد

 

....

کم شنوائی ونا شنوائی  چیزی که اصلا تصورش روهم نمیکردم ، ولی

حقیقت داشت با تمام تلخیش .چون پدرم باز نشسته نیروی هوائی بود

در اولین فرصت منو برد بیمارستان نیروی هوائی.

پزشکان متخصص بیمارستان هم پس از معاینه دقیق تر و همچنین اودیومتری

کاملتر همن گفته های دکتر قبلی رو با توضیحات بیشتر به ما گفتند.

گفتند ، اشکال در گوش میانی منه واحتیاج به پروتز برای جراحی دارند.

به پدرم قول دلدند که حتما سفارش پروتز لازم رو به خارج میدند وبعد از تهیه

پروتز منو جراحی میکنند .

نا امید از بیمارستان اومدم بیرون .پدرم به من قول دادکه حتما شنوائی

منو به من برمیگردونه وهر کاری لازم باشه برام میکنه وبه من امید میداد

ومی گفت که اصلا چیز مهمی نیست ومطمئنه که من خوب میشم.

منو تشویق میکرد که با جدیت ودقت بیشتری درسمو بخونم واصلا به این

موضوع فکر نکنم ومیگفت که من توانائیهای زیادی دارم وباید مقاوم باشم،

هنوز که ناشنوائیم زیاد مشخص نیست وزمان در اختیار منه .

ولی مگر میشد .

 

تا بعد

 

.....

برادر پزشک مهری یک متخصص گوش وحلق وبینی رو معرفی کرد .

من وپدرم ومهری رفتیم مطبش .بعداز معاینه اولیه ، منو فرستاد به

قسمت اودیومتری که با دستگاهی خاص میزان شنوائی رو مشخص

 میکردند.

بعد از ادیومتری دکتر به ما گفت که من مشکل شنوائی دارم وهرچه زمان

بگذره  ،میزان شنوائی من کمتر میشه وعجیب تر اینکه گفت ، این مورد

در ایران بسیار نادره  چون بیشتر تو نژاد اروپائی دیده میشه که معمولا

توسنین چهارده به بعد مشخص میشه ومتاسفانه کاری برای بهبود من

 نمی تونه انجام بده ، چون من باید جراحی بشم  ووسایل مورد نیاز این نوع

جراحی در ایران وجود نداره .

پدرم از دکتر خواهش کرد که برای من هر کاری که میتونه بکنه

دکتر گفت ، در ایران شاید فقط بیمارستان نیروی هوائی بتونه این جراحی

رو انجام بده ، اون هم بدلیل اینکه بخش شنوائیش بسیار مجهزه بخاطر

نیازی که برای تست شنوائی خلبانها دارند ،ممکنه وسایل مورد نیاز جراحی

 گوش منو داشته باشند.

دکتر گفت که حتما سری به این بیمارستان بزنیم شاید موفق بشیم.

چه بدبختی بزرگی در انتظار من بود .

نا شنوائی در اینده 

 

تا بعد

.....

سال تحصیلی شروع شد ، با دبیرهای بسیار معروف و درسهای زیاد

وسنگین ، چون علاوه بر دروس عادی از کتابهای اضافی هم برای آموزش

ما استفاده میشد .

من همیشه عاشق جبرومثلثات بودم واستادمون آقای آذرنوش بودند .

من تنها شاگردی بودم که سر کلاس ایشون به تنهائی توی میز اول

 کلاس می نشستم وکنارم هیچ کس نمی نشست ،

چون نمیخواستند برای حل مسائل پای تخته برن اما من همیشه داوطلب

بودم .

حالا دیگه مهری رو کمتر میدیدم فقط اخرهفته یا تو تعطیلات با هم بودیم

ولی هنوز برادرش برای رفع اشکالات درسیم کمک بسیار بزرگی بود .

وهنوز در باره سئوالش که مدام میپرسید، من جوابی نداشتم .

استاد فیزیکمون اقای بروخیم بودند. اما من نمیتونستم از تدریسشون

 استفاده کنم چون اصلا صداشونو نمی شنیدم .چند بار خواهش کردم که

 بلند تر صحبت کنند ، ولی فایده ای نداشت واین برام بسیار عذاب آور شده

بود ،چون بچه ها مشکلی نداشتند .

در نتیجه سر درس فیزیک میرفتم ته کلاس و تمرین درسهای دیگه رو انجام

میدادم.وفیزیکم محدود شد به چیزهائی که در کلاس تقویتی یاد گرفته بودم .

موضوع نشنیدن صدای دبیرمو به پدرم گفتم وگفتم فکر میکنم که من مشکل

شنوائی دارم .

پدرم گفت ، در اولین فرصت منو به یک متخصص نشون میده تا رفع نگرانی

 من بشه .

 

تا بعد

 

 

....

تماسهای تلفنی من وفرزین ادامه پیدا کرد.کم کم اطلاعات بیشتری در

باره خودش وخانواده اش بدست اوردم .برعکس من خانوادشون بزرگ بود

چهارخواهر ودوبرادر داشت با کلی عمه وعمو وخاله ودائی.

فرزین با اینکه یکسال از من بزرگتر بود ولی اون هم مثل من سال پنجم

ریاضی رو تموم کرده بود ودبیرستان آبان میرفت.

یکروز فرزین به من تلفن کرد وگفت ، توصف تهیه بلیط سینماست

واز من خواست که من هم برم .پرسیدم تنها هستی ؟

گفت نه واسم یکی از دخترهای توی کوچه رو اورد که می شناختمش

 وگفت که اون هم همراهشه واگر من هم برم خوشحال میشه .

من گفتم که متاسفانه نمیتونم بیام .پرسید مگر کار داری؟ گفتم ،

نه ولی نمیتونم بیام .

دعوتش برای رفتن به سینما برام عجیب بود چون همراه دختر دیگه ای

بود واز من هم میخواست که من هم برم !

بعد فکر کردم که ما فقط دوتا دوست ساده هستیم  نه چیزی بیشتر.

اما نمی دونم چرا عصبانی ودلتنگ شدم .

 

تا بعد

 

.....

وقتی رسیدم خونه خستگی وپادرد رو بهانه کردم ورفتم تو اطاقم .

تمام فکرووذهنمو این پیشنهاد ناگهانی مشغول کرده بود .برادر مهری

واقعا از هیچ نظر اشکالی نداشت .هم تحصیلات خوب وشغل ودرامد

عالی ،خونه ، ماشین واختلاف سنی مناسب وهم اینکه خیلی مهربون

بود،چون من رفتارشوبا مهری ومادرش شاهد بودم .در واقع نمیتونستم

ایرادی ازش بگیرم ومطمئن بودم اگر موضوع رو با پدرم مطرح میکرد ،

پدرم مخالفتی نداشت .

فقط این وسط یک مسئله وجود داشت ،اینکه من عاشقش نبودم

وتا بحال به عنوان همسر درباره اش فکر نکرده بودم .ازش خوشم میمومد

چون همیشه اوقات خوبی رو باهم گذرونده بودیم، ولی نمیدونستم که

میتونم بعنوان شوهر دوسش داشته باشم وعلاقه لازمه رو نسبت بهش

بدست بیارم ؟

 شب ارومی رو نگذروندم .

فردا که بامهری تماس گرفتم ،موضوع رو بهش گفتم .به من گفت که برادرش

با هاش صحبت کرده .نظرشو خواستم . گفت نمی تونم نظری بدم چون تو

بهترین وعزیزترین دوستم هستی  واو برادرمه .مسئله زندگی واینده هردوتاتون

مطرحه. خودت باید تصمیم بگیری بدون در نظر گرفتن من.

فقط از من خواست  تا زمانی که جواب قطعی رو به برادرش ندادم ،چیزی

در باره این خواستگاری به پدرم نگم .

ومن دیدم که حرفش کاملا منطقی ودرسته .

 

تابعد

 

 

.....

شوکه شدم .انتظار چنین درخواستی رو نداشتم . گفتم شوخی میکنید ،من

 به شما مثل برادر نگاه میکردم .

گفت نه شوخی نمیکنم بسیار هم جدیه ،از همون زمانی که شمارو دیدم

ازتون خوشم اومد وبا معاشرتی که با هم داشتیم به این نتیجه رسیدم که

همسر دلخواهمید وخیلی دوستتون دارم .

گفتم من هنوز درسم تموم نشده ووقت ازدواجم هم نیست ،منو اذیت نکنید .

دستمو گرفت ونگهداشت وگفت  خواهش میکنم جواب رد ندید .من میدونم که

پدرتون هم مخالفتی نمی کنه ، حالا که ازدواج نمیکنیم ،شما قبول کنید من تا

 هر زمانی که بخواهید منتظر می مونم تا درستون هم تموم بشه .

میدونید که من تمام امکانات لازم خوشبخت کردن شمارو دارم،فکر میکنم

تو این مدت هم منو شناختید.

پس دلیلی برای مخالفت نباید باشه . گفتم  بله شما تمام امکانات رو دارید

قبول دارم ،ولی من هنوز به فکر ازدواج نیستم واصلا امادگی ندارم .

همون موقع مهری رسید وگفت چرا انقدر دیر کردید ،نگران شدم .

من گفتم تقصیر من بود خوردم زمین ، مهری نگاهی به برادرش کرد وبعد

دستمو گرفت ومن لنگان با اونا برگشتم .

چون کمی درد داشتم  دیگه از جام تکون نخوردم و بقیه اوقات رو کنار اونها گذروندم .

وقتی رسیدیم خونه  ،برادر مهری اهسته به من گفت  جوابی به من ندادی

من منتظرم.

 

تا بعد

 

.....

در یکجای ریباوپردرخت توباغی توجاده چالوس بساط پیک نیک رو برقرار کردیم .

هوا بسیار خوب بود .مادر مهری زحمت کشیده بود ووسائل لازم رو اورده بود .

بعد از جا بجائی وسائل وکمی استراحت ،من ومهری مشغول توپ بازی شدیم

وقتی حسابی خسته شدیم اومدیم پیش بقیه وشروع کردیم به خوردن تنقلات

وچائی وبگو بخند .هوا افتابی بود وهمه شاد بودیم .اغلب پدرم با مادر مهری

شوخی میکرد واون هم با حاضر جوابی جواب پدرم رو میداد .

بعد پدرم وبرادر مهری مشغول درست کردن کباب شدند وما دوتا هم نظاره گر و

ناخنک زن بودیم .

بعد از ناهارچند دست حکم بازی کردیم . پدرم ومادر مهری دراز کشیدند که کمی استراحت کنند .

من ومهری وبرادرش هم رفتیم که اطراف رو بگردیم .مهری جلوتر از مابود وگفت

من تند تر میرم اگه تونستید منو پیدا کنیدوشروع کرد به دویدن وما هم بدنبالش.

به منطقه پر درختی رسیدیم ومن صدای مهری رو می شنیدیم که مارو صدا میکرد ومیگفت  تنبل ها بدوید ،من خیلی جلوترم .

من شروع بدویدن کردم که ناگهان پام به سنگی گیر کرد وخوردم زمین .

برادر مهری خم شد که منو بلند کنه که ناگهان منو در آغوش گرفت .اول واکنشی

 نشان ندادم ولی دیدم که ولم نمیکنه .

گفتم خواهش میکنم الان مهری میاد ودرست نیست که شما اینجوری منو بغل کردید.

اما او گفت من به مهری گفتم ،منتظر فرصت بودم که به خودت هم بگم .

گفتم چی رو بگید .اول منو ول کنید تا بتونم حرف هاتونو بفهمم .

مرا رها کرد وگفت ، با من ازدواج میکنی؟

 

تا بعد