-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 تیرماه سال 1387 23:17
....... چند روز بعد، بعد از ظهر بودکه زنگ درو زدند ومن با تعجب دیدم که یک وانت کنار در خونه ایستاد ه با بار وازمن پرسید که درست اومده من گفتم بله گفت براتون بار آوردم پرسیدم کی فرستاده گفت پدرتون. پدرم یک میز ناهارخوری با صندلیهاش که روکش مخمل قرمز داشت برام کادو فرستاده بود. حالا دیگه اطاق دوم ماهم تکمیل شد ، هم اطاق...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 تیرماه سال 1387 01:17
...... تو بغل پدرم گریه میکردم ومدام میگفتم منو ببخش . پدرم با مهربونی منو نوازش کرد وگفت ، خیلی وقته که تورو بخشیدم ، فقط میخواستم زمانی که مستقل شدی وتو خونه خودت بودی ببینمت ، دوست نداشتم تورو توی اون شرایط تو خونه پدر شوهرت ببینم ، میدونم که خیلی با تو مهربون بودند ولی من هم برای تو آرزوهائی داشتم .حالا خوشحالم که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 اسفندماه سال 1386 23:52
...... یک هفته بعد از این که جابجا شدیم وهمه چیز سر جای خودش قرار گرفت بابوس ومادرم اومدن دیدنمون .من تو صورت بابوسم خوشحالی زیادی رو میدیدم، خوشحالتر از همیشه بود . میدونستم به خاطر اینکه من احساس راحتی میکنم خوشحاله ولی خوشحالیش بیشتر از اینها بود. منو بغل کرد وگفت ، دیروز با پدرت تلفنی صحبت کردم وتونستم راضیش کنم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 بهمنماه سال 1386 21:49
...... به خونه جدید اسباب کشی کردیم . بابوس ومادرم دوتا فرش دستباف و تمام وسایل اطاق خواب و آشپزحونه رو برام گرفتن و اصلا به مخالفت من توجه نکردن مادرم گفت که باید این وسایلو همون موقع ازدواجت برات میگرفتیم ولی چون جات کوچک بود تا حالا عقب افتاد ، حالا هم کار خاصی انجام ندادیم. پدر فرزین هم برامون کادو یک پخچال ارج...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 بهمنماه سال 1386 23:24
......... فرزین بعد از گذروندنه دوره یکماهه کارآموزی مشغول به کار شد با حقوق هزار ودویست تومن در ماه .اولین حقوقشو که گرفت شب بعد از شام حقوقشو توی پاکت گذاشت و گذاشت جلوی پدرش وگفت پدر دست شما درد نکنه که تا حالا از زن وبچه من نگهداری کردید اشک تو چشمای پدر شوهرم جمع شد . فرزینو بغل کرد وگفت اونا عروس ونوه عزیز من...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 بهمنماه سال 1386 21:31
........ دو روز بعد پستچی نامه ای برای فرزین آورد که باعث خوشحالی همه خانواده مخصوصا من شد، فرزین استخدام شده بود و باید برای یک ماه یک دوره مخصوص آموزشی رو میگذروند تا آماده برای کار بشه. آنقدر خوشحال بودم که نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم چون آماده هردو ابراز خوشحالی بودم . به فرزین گفتم بریم خونه بابوس واین مژده...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 دیماه سال 1386 00:24
....... خیلی خوشحال شدم از اینکه فرزین انقدر بفکر زندگیه ومیخواد که هر چه زودتر مستقل بشیم .شب موقع خواب خیلی دعا کردم واز خدا خواستم هرچی به صلاح ما است همون بشه. فرزین روز بعد رفت مصاحبه ، ظهر برگشت .پرسیدم چی شد ، گفت تعدا متقاضی کار زیاد بود نمیدوم چی پیش میاد من که پارتی خاصی ندارم ولی بنظرم بد نبود از من آدرس...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 دیماه سال 1386 22:53
......... روزها پشت سر هم میمومد ومیرفت واقلیما بزرگتر وبزرگتر میشد. خیلی زود تونست بشینه وبعد هم دندون در آورد البته به این راحتی هم نبود هم من اذیت شدم وهم خودش چون بی قراری میکرد کمی هم تب کرد. مادر شوهرم براش دندونی درست کرد که پراز حبوبات مختلف پخته شده نرم بودوتعدای از فامیلهای نزدیک رو دعوت کرد وبه همسایه ها هم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 آذرماه سال 1386 01:22
........ من جریان عمل گوشم رو دیگه فراموش کردم وتمام توجه ام به اقلیما بود که روز به روز بزرگتر وشیرین تر میشد وباعث شادی تمام خانواده فرزین و بابوس ومادرم شده بود.اقلیما دختر بسیار زیبا وبا هوشی بود .اصلا منو اذیت نمیکرد ، بعضی روزها اونو تو کالسکه اش می گذاشتم وبا خواهر های فرزین میبردمش بیرون .هنوز خودم به تنهائی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 آذرماه سال 1386 21:53
....... دفعه بعد که فرزین باز مرخصی داشت رفتیم پیش دکتری که بما معرفی شده بود تو بیمارستان پارس.هنوز بیمارستان کامل نشده بود ودرحال تکمیل وآماده کردن قسمت های مختلف اون بودند.دکترو در بخش گوش وحلق وبینی پیدا کردیم ونامه معرفی رو بهش دادیم. دکتر منو به اطاقی که تازه وسائل معاینه توش گذاشته بودند وهنوز هم کامل نشده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آبانماه سال 1386 22:14
....... زمان زود میگذشت فقط چند ماه مونده بود که سربازی فرزین تموم بشه. بعداز تولد دخترم متوجه شدم که شنوائیم کمتر شده ووقتی پائین برای دیدن تلویزیون میرفتم اصلا نمی تونستم صدای تلویزینو بشنوم ولی چیزی به فرزین نگفتم .فرزین خودش متوجه شد وبا صدای بلند با من صحبت میکرد یکروز که فرزین مرخصی تشویقی داشت به من گفت که بریم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 آبانماه سال 1386 00:28
........ اقلیما رو بردم پیش دکترش. توی بیمارستان همون روز اول تولد اقلیما ،دکتراطفال بیمارستان اومده بود واقلیمارو معاینه کردبود وبراش کارت بهداشتی درست کرده بود . مطبش نزدیک بیمارستان بود وبا خونه هم زیاد فاصله نداشت ومن هر موقع که مشکلی برای دخترم پیش میمومدبا مادرشوهرم میرفتم پیش همون دکتر که یک سرهنگ پزشک بازنشسته...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 مردادماه سال 1386 22:49
……. اقلیما کم کم بزرگ میشد.چشمهای درشت آبیش زیباتر ومشخص تر بنظرمی اومدوبا موهای بور وصورت توپول وخوشگلش بجه دوست داشتنی بود. اصلا شبها منواذیت نمیکرد جون بابوسم بهم گفته بودساعت آخرین شیر خوردنشو جوری تنظیم کنم تاصبح دیگه بیدار نشه ساعت شش صبح دوباره شیر میخورد ومیخوابید ومن هم میتونستم راحت بخوابم. مادرم به پدرم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 مردادماه سال 1386 02:29
..... مراسم حموم زایمون هم که مراسم خاص خودش بود با کلی مهمون از فامیلهای فرزین .این تجربه هائی بود که من هیچوقت نمی تونستم تصوری در باره شون داشته باشم چون اصلا تو خانواده کوچک خودمون ندیده بودم. همون شب پدر بزرگ فرزین هم اومد ودخترمو بغل کرد وتو گوشش اذون خوند واسمشو گذاشت فاطمه .من به فرزین نگاه کردم ، فرزین با...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 تیرماه سال 1386 22:46
بعد از سه روز بستری بودن تو بیمارستان اومدم خونه بابوسم هم همراهم اومد. بابوسم میخواست منو ببره خونه خودشون تا راحتر بتونه از من ودخترم مراقبت کنه ، اما مثل اینکه خانواده فرزین زیاد راضی نبودند . فرزین به من گفت مادرجون میگه بهتر من تو خونه خودمون باشم چون میان دیدنم .به ناچار بابوسم اومد پیش ما. چه احساس لذتی میکردم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 تیرماه سال 1386 23:38
....... یکروز ونیم بودکه من تو اطاق انتظار بودم واز تولد بچه خبری نبود ودردها میومد ومیرفت . دوباره شیفت دوست مادرم شد ، اومد پیشم ومن با ناراحتی پرسیدم ، چه اتفاقی افتاده ، چرا بچه من بدنیا نمیاد ؟ گفت الان از دکتر خواستم که بیاد تورو ببینه ، نگران نباش. دکتر اومد ومنو دید ودستوراتی داد . بعد داروئی رو به من تزریق...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 تیرماه سال 1386 00:47
........ منو بردن تو اطاق انتظار ودرد بستری کردند.صبح زود بابوس ومادرم هم اومدند بیمارستان . خوشبختانه شیفت دوست مادرم بود واون منو تحت نظر گرفت . دردهای من زیاد وزیادتر میشد ولی از تولد بچه خبری نبود. خانم ماما به من گفت شاید زایمانت طولانی بشه چون هنوز زمان تولد بچه نرسیده.مادرشوهرم گفت بهتر نیست برگردیم خونه که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 تیرماه سال 1386 23:52
........ روزهای آخر بارداریمو می گذروندم ، دیگه سنگین شده بودم.مادرشوهرم میگفت همین روزها باید منتظر به دنیا اومدن بچه باشیم. بعد از ظهر فرزین از پادگان اومد ومطابق معمول برای قدم زدن با هم رفتیم بیرون، چون دکترم گفته بود حتما برای راحت بدنیا اوردن بچه من باید راه برم. وقتی برگشتیم کمی احساس خستگی میکردم بعد از خوردن...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 خردادماه سال 1386 21:54
........ مادر شوهرم میخواست بره برای بچه خرید کنه که من نگذاشتم وگفتم همه چیز سالمه و چیزی به غیر از جعبه اسباب بازی ها خراب نشده. بابوس ومادرم چند روز بعد لباسهائی روکه کثیف شده بود وکاریش نمیشد کرد برام خریدند وچندتا اسباب بازی جدید هم گرفتند ومن بدون اینکه مادر جون متوجه بشه گذاشتم تو وسائل بچه که کم وکسری نباشه تا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 خردادماه سال 1386 00:02
........ اطاق کوچک مونو جابجا کردیم تا جا برای تخت وکمد بچه باز بشه بقیه وسائل رو هم من مرتب تو کمد گذاشتم ووسائل حمام ووان رو هم زیر تخت جا دادم وباتور مخصوص روی تختو پوشوندم . هر وقت وارد اطاق میشدم بوی نوئی وسائل وبوی خوش صابون وپودر بچه به مشامم میخورد و انتظار منو برای تولد بچه بیشتر میکرد. یکروز صبح که تو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 خردادماه سال 1386 22:46
....... اواخر ماه هفتم باردا ریم بودکه مادرم گفت به مادرشوهرت بگو هفته آینده ما سیسمونی رو میاریم ، اگر قراره کسی رو دعوت کنه اینکارو بکنه وروزشو به ما اطلاع بده. گفتم مادرشوهرم چه کسانی رو باید دعوت کنه مادرم گفت اقوام خودشونو تا بیان وسائلی رو که ما برای بچه خریدیم ببینند.گفتم اینم رسمه ، بابوسم خندید وگفت رسم ما...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 خردادماه سال 1386 22:58
........ بابوسم وسط هفته اومد دنبالم مادرم هم مرخصی گرفته بود وهمگی باهم رفتیم خیابون شاه جائی که محل فروش وسائل ولباس بچه بود. مغازه های زیادی دوطرف خیابون بود وانتخاب کردنو مشکل میکرد. مادرم هم لباس دخترونه وهم لباس پسرونه خرید .صورتی وآبی رنگ تخت وکمد بچه روهم سفید خریدیم . لباس زمستونی وتابستونی وکفش وجوراب وهرچی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1386 00:20
....... روزها می گذشت ووزن من اضافه میشد وبچه هم بزرگتر. سنگین شده بودم ولی مثل همیشه صبح ها میرفتم آشپزخونه وکارهای مربوط به تهیه نهارو انجام میدادم اما دیگه شبها شام نمی پختم چون فرزین بیشتر بعد از ظهر هارو میومد خونه به جز روزهائی که نگهبانی داشت وبعد از ظهر ها به توصیه دکترم پیاده روی میکردیم وبا هم راجع به اینده...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 اردیبهشتماه سال 1386 22:30
........ برگشتیم تهرون ، چون همه تو ماشین جا نشدیم ، فرزین وفرهاد با اتوبوس برگشتند.خیلی غمگین بودم این اولین سفر من بعد از ازدواجم با فرزین بود واصلا تصور چنین برخوردی رو از فرزین نداشتم. درست بود که با خواهر های فرزینه از مدتها قبل آشنا بود ودوستی خانوادگی داشتند ، اما من هم همسرش بودم ودفعه اولی بود که اونا منو می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1386 00:41
..... دیگه طاقت نیاوردم ، در خونه رو باز کردم ورفتم بیرون توی کوچه. خونه زرینه آخر کوچه بود وکوچه هم خاکی وپر از سنگ ریزه، درحالی که اشک میریختم شروع به دویدن کردم ، اصلا متوجه نبودم در چه وضعی هستم وبه هیچ چیزی هم نمیتونستم فکر کنم فقط احساس میکردم دارم خفه میشم .نفهمیدم چطورشد که پام گیرکرد به سنگی وخوردم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1386 23:55
...... یکی دوباربه فرزین گفتم که من خسته شدم وحوصله ام سر رفته ، دلم میخواد باتو باشم وکمی باهم حرف برنیم،بازی دیگه بسه. فرزین گفت باشه و لی من نمیتونم وسط بازی اونهارو تنها بذارم وبازی رو ول کنم، خودتو سرگرم کن. اینجا کاری غیر از بازی نمیشه کرد.جائی نداره که بریم ، خودت که دیدی. مثل اینکه من اصلا براش مهم نبودم وگاهی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 فروردینماه سال 1386 23:40
..... با اومدن فرزین وفرهاد محیط خونه کلی تغیر کرد.بگو وبخند وشوخی همه جارو پر کرد. چون شهر بسیار کوچک بودوجائی برای رفتن نداشت بیشتر تو خونه می موندیم وبازی میکردیم که اکثرا حکم بود یا چهاربرگ وشیطون بازی. من چند بار باهاشون بازی کردم اما چون نمی تونستم زیاد زمین بشینم ، فرزین به من گفت که بهتره بازی نکنم که اذیت نشم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 فروردینماه سال 1386 00:02
...... صبح بعد از خوردن صبحونه ، رفتیم به یکی از شهرهاستانهای کوچک اطراف رشت که محل زندگی زرینه نامزد فرهاد بود.شهر خیلی کوچکی بود با یک خیابون اصلی وچند تا خیابان کوچک ویک بازار. منتظر مون بودند وبا گرمی از ما استقبال کردند. مادر زرینه خانم خیلی مهربونی بود با لهجه قشنگ شمالی . منو بغل کرد وگفت که از دیدنم خوشحاله ....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1385 23:14
..... خو شحال شدم ، میدونستم که فرهاد به دختری از آشنایانشون علاقه داره که در شمال زندگی میکنه .با مادر شوهرم رفتم پیش دکترم واجازه مسافرت رو گرفتم . سه شنبه همه افراد خانواده با ماشین پدر شوهرم که یک شورولت قدیمی بود بسمت شمال حرکت کردیم .اول رفتیم بندر پهلوی. کنار ساحل پدر شوهرم یک کلبه حصیری گرفت که توش دوتا تخت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1385 00:32
...... چهار ماه بود که فرزین در پادگان گارد خدمت میکرد .اولین دوره اموزشش به سربازها تموم شد. خوشبختانه تمام سی سربازی که سواد اموزی اونهارو به عهده داشت همه قبول شدند با نمره های بالا ، یک هفته مرخصی تشویقی بهش دادن وافسر مربوطه اش هم وقتی فهمید که داره پدر میشه با اجازه افسران ارشد پادگان این امکانو بهش دادن که...