......

وقتی رفتیم تو اطاقمون ، من شادی روتو صورت فرزین دیدم.

پرسیدم ، واقعا خوشحال شدی؟ گفت ، بله. گفتم ، با این همه

 مشکلات، گفت ، نگران نباش همه چیز درست میشه،

من مطمئن هستم که قدمش خوبه و اوضاع روبراه میشه .

من گفتم ، اخه من نگران سلامتی بچه هستم ، میترسم مثل

 من بعدا نا شنوا بشه .

 فرزین گفت ، اصلا این حرفو دیگه نزن ، من بهت قول دادم که

 کم شنوائی تورو معالجه کنم و حتما این کارو میکنم ، مطمئن

باش  ونگران بچه هم نباش، فقط باید خیلی مواظب سلامتی خودت

واون باشی، حالا دو نفر شدی باید استراحت بیشتری بکنی، من به

مادر جون میگم که تو کمتر کار خونه بکنی.

 من گفتم ، نه فرزین این حرفو نزن ، من خجالت میکشم ،

 من تو خونه خانواده تو هستم وازدرامد اونها زندگی میکنم،

من فقط کمی کمک میکنم که اگه این کاروهم نکنم احساس بدی

خواهم داشت، ترو  خدا در این باره با مادر جون حرفی نزن ،

 من خودم مواظبم.

  وفرزین قبول کرد که دخالتی نکنه اما من احساس کردم که ناراحت

شد شاید از حرفی که من در باره استفاده از درامد اونا گفتم .

 

 

تا بعد

 

......

جواب ازمایش مثبت بود.من مادر میشدم .تمام خانواده فرزین خوشحال

بودن . به بابوسم زنگ زدم وبهش اطلاع دادم .خیلی خوشحال شد و

گفت قدمش مبارک باشه ، اما نمی دونستم فرزین اگه بفهمه چی میگه.

منتظر اومدن فرزین برای مرخصی بودم تا خودم جریانو بهش بگم .

حالم اصلا خوب نبود ، مدام حالت تهوع داشتم ، اصلا نمی تونستم

غذا بخورم.مادر شوهرم هر کاری روکه لازم بود برام انجام میداد که حالت

تهوع من بهتر بشه ، اما بی فایده بود.دوباره رفتم پیش ماما، گفت ممکنه این

حالت تا چهار ماهگی ادامه داشته باشه وباید تحمل کنم .

مادر جون از من خواست که دیگه برای غذا پختن به آشپزخونه نرم ، اما من

قبول نکردم وگفتم ، نه برم بهتره ، سرگرم کار میشم وکمتراحساس

مریض بودن میکنم .

فرزین برای مرخصی اومد .تا وارد خونه شد مادر جون بغلش کرد وبهش

تبریک گفت .فرزین پرسید برای چی ومادر شوهرم گفت که از من به پرسه.

من چیزی نگفتم وسرمو انداختم پائین .مادر جون دیگه طاقت نیاورد وگفت ،

پسرم پدر شدی. فرزین با تعجب نگاهی به من کرد بعدبا خوشحال پرسید

درسته؟

من گفتم ، فکر کنم درست باشه ، ما بچه دار شدیم.

فرزین منو بغل کرد وبوسید .مادر شوهرم گفت مواظب باش بار شیشه داره،

که من  معنی حرفشو نفهمیدم ، اما فرزین فهمیده بود وگفت چشم.

 

 

تا بعد

 

......

مادر شوهرم متوجه حالم شد.گفتم ، فکرمیکنم مریض شدم یا سرما

خوردم یا کمی مسموم شدم.خندید وگفت ، فکر نکنم این چیزهائی که

تو میگی باشه.گفتم ، پس چه بیماری گرفتم .گفت ، بیمار ی نیست

دخترم ، فکر میکنم داری مادر میشی. شوکه شدم ، باور نمیکردم به

این زودی؟

مادر جون منو بغل کرد وبوسید وگفت ، بعداز ظهر میریم دکتر و آزمایش

میدی تا معلوم بشه ، اما من مطمئنم که حدسم درسته ، مبارک باشه

بلاخره ما نوه دار شدیم .

ایا این موضوع واقعیت داشت ، اونم به این زودی توی این شرایط سخت که

فرزین هنوز سرباز بود ، ما مستقل نبودیم ، بدون پول ودرامد، حالا بچه ،

با این همه مخارج ومشکلات ، خدا کنه که حدس مادرشوهرم درست

نباشه ، الان وقتش نبود، فرزین چی میگه ، خوشحال میشه یا ناراحت.

همش دعا میکردم که جواب آزمایش منفی باشه هر چند ته دلم میخواست

مثبت باشه .

اصلا نمیدونستم با شرایط فعلی کدوم احساسم مهمتره .

بعداز ظهر با مادر شوهرم رفتم پیش ماما ، بعد از معاینه برام آزمایش

نوشت وگفت به احتمال زیاد باردار هستی، باید برای اطمینان منتظر

جواب آزمایش بود.

 

 

تا بعد

......

فرزین رفت پادگان گارد شاهنشاهی .هر چند روز یکبار تلفن میکرد

 به خونه بابوس واز حالش به اونا خبر میداد واز حال ما با خبر میشد ،

 فقط چند دقیقه می تونست صحبت کنه ، چون میگفت همه تو صف

 تلفن منتظر هستند.

دو دفعه تونستم باهاش صحبت کنم چون روز جمعه بود ومن خونه

 بابوس بودم.یکماه بود که رفته بود ، به من گفت که مسئول آموزش

وسواد اموزی به سربازهای بی سواد شده ، چون نمراتش در دوره

اموزشی تو عجب شیر خیلی خوب بوده ، الان کلاس  سواد اموزی

رو بهش دادن با سی تا سرباز.

اخر هفته بعد پنج شنبه صبح اومد خونه بابوس ، من اونجا بودم ، رفته بود

خونه لباسهاشو عوض کده بودواومده بود پیش ما.هنوز هم بابوسم

 پنجشنبه ها  میومد ومنو میاورد خونه خودشون .

فرزین گفت که بعد ار نگهبانی یک روز بهش مرخصی دادن ، کلا راضی

بود ومیگفت زیاد سخت نیست و درس دادن به سربازهارو دوست داره

وبه نگهبانی دادن هم عادت کرده .

یک روز صبح که از خواب بیدارشدم ، احساس کردم که حالم خوب نیست

سرم گیج میرفت .بعد از خوردن صبحانه ، دیدم حالم داره به هم میخوره ،

سریع خودمو رسوندم به دستشوئی .تا حالم کمی بهتر شد. رنگم پریده بود

واحساس ضعف میکردم .

 

 

تا بعد

 

.....

فرزین به من گفت که تو پادگان تو امتحان تیراتدازی اول شده وبهمین

دلیل برای ادامه خدمت منتقل شده به پادگان گارد شاهنشاهی که تو

تهرونه . انقدر خوشحال شدم که نمی تونستم باور کنم .پرسیدم یعنی

دیگه همین جا می مونی ، گفت ، بله ، بقیه خدمتمو تو تهرون هستم

پرسیدم ، پس میتونی بیای خونه ؟ گفت هنوز معلوم نیست فکر نکنم

شاید بتونم بعضی وقتها مرخصی بگیرم ، باید فردا برم پادگان خودمو

معرفی کنم تا ببینم در کدوم قسمت باید خدمت کنم .

همین قدر که فرزین اینجا بود برای من کافی بود . حالا دیگه فاصله ما

کیلومتر ها نبود .خیلی کمتر شده بود وقلب من پراز شادی وخوشبختی

شد.

فرزین گفت که بریم پیش بابوس ومادرت ، من باید حتما همین الان بابوسو

 ببینم و بخاطر اومدنش به عجب شیر وامید دادن به من دستشو به بوسم.

با هم رفتیم خونه بابوس .بابوسم از دیدن ما باهم چشماش پر شد وهردوی

مارو بغل کرد وبوسید . بعد به مادرم تلفن کرد که مرخصی بگیره وزود بیاد

خونه .

دوباره همه باهم بودیم . من وفرزین وبابوس ومادرم .اما جای پدرم خالی بود.

تاکی باید شادیهای من بدون پدرم باشه .

 

 

 

تا بعد

 

.......

روزها می گذشت بدون اتفاق خاصی ومن هر روز رو می شمردم تا

زودتر فردا بشه ودوره اموزشی فرزین بگذره . دوره اموزش تموم شد

اما من نمیدونستم که فرزین دقیقا کی میاد . پدر فرزین میگفت

بعداز دوره اموزشی سربازهارو تقسیم میکنند به نقاط مختلف ، شاید

هم همون جا تعدادی از اونهارو نگهدارن .معلوم نیست ، تا خدا چی

 بخواد.

صبح که از خواب بیدارشدم احساس عجیبی داشتم ، هم دلشوره وهم

خوشحالی ، نمیدونستم چرا ، شاید چون چشم انتظار بودم .ساعت ده

 صبح زنگ در زده شد ، من تو اشپزخونه مشغول اماده کردن ناهار بودم که

دیدم فرزین با لباس سربازی رو پله های اشپزخونه ایستاده ومنو داره نگاه

میکنه ،  خندیدم  ، اومد پائین ومن خودم انداختم تو بغلش وشروع کردم به

گریه کردن ، اما اشکهام اشکهای شادی بود.

مادر جون اومد پائین وگفت  خوب بسه دیگه باهم برید بالا ، بقیه کارهارو

خودم انجام میدم ، حتما دلتون خیلی برای هم تنگ شده .

با فرزین رفتم تو اطاق کوچک ولی پر از عشقمون ، با یک دنیا حرف برای

هم .

 

 

تا بعد