……

یک روز پدرم مهمون داشت .چندتا از دوستاش که همکارش هم بودن اومدند خونه

مون .وقی (پاپا) من پدرم را پاپا صدا میکردم ،مهمون داشت معمولا من اجازه نداشتم برم تو ،تا وقتی که اجازه بدن .

پدرم منو صداکرد .منم با لباس قشنگی که مادر بزرگم برام دوخته بود با موهای بور بلند رفتم تو .دوستای پدرم منو بغل کردند وبوسیدند . من هم رفتم روی پای پدرم نشستم.مدتی گذشت ،من یکدفعه متوجه چیزی توی کمر یکی از دوستای پدرم شدم وازش پرسیدم که این چیه ؟. گفت اسلحه  .گفتم میخوام ببینم .پدرم یواش گفت این کار درست نیست .دیگه نگو وگرنه میفرستم بری بیرون .

دوست پدرم حرفهای مارو شنید .منو صدا کرد وبه پدرم گفت عیبی نداره ،من نشونش میدم. بعد اونو ار تو کمرش در اورد وبه من گفت بیا ببین .من میترسیدم دست بزنم .پدرم پرسید پره؟دوستش گفت نه .بعد خواست به من نشون بده که چه جوری با هاش کار میکنند.

یک دفعه یک صدای وحشتناک شنیدم وبعد دیدم پدرم خم شده و دستشو گرفته وداره از دستش خون میاد . خیلی ترسیده بودم وجیغ میزدم وگریه میکردم .همه چی به هم  ریخت .دوست پدرم همش میگفت نمیدونسته که گلوله داره .همه هول شده بودن

مادر بزرگم اومد منو برد بیرون پدرم رو هم دوستاش بردن بیمارستان .

من همش گریه میکردم ومی گفتم تقصیر منه که دست پاپا زخمی شده ،مادر بزرگم میگفت نه تقصیر تو نیست اتفاقی بوده که پیش اومده .خدا خیلی رحم کرده که بدتر از این نشده وباید خدارو شکر کرد .اما من تا اومدن پدرم همش گریه میکردم .

چند ساعت بعد پدرم با دست بسته شده اومد خونه .گفت گلوله کمی از استخون انگشت دومش رو از بین برده .

یک مدت طول کشید که دست پدرم خوب شد .اما انگشت دستش کمی کج شد

من هم دیگه از هر چی اسلحه وگلوله ودوستای اسلحه داربود بدم اومد واز خودم بیشتر

چون که خواسته بودم بدونم اون چیه . .

 

 

تابعد.....

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سامان سه‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 09:36 ب.ظ http://www.samanniazy.mihanblog.com

سلام دوست عزیز.اگه ممکنه ایدی تونو بدید تا بتونم راحت تر بگم.قربان شما سامان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد