.......

 مثل این که خرید خونه درست بود،چون بعد از اون شب همه دست به کار کمک به پدر ومادرم شدن ،تا جمع وجور کنند.ومن هم هی غصه می خوردم وکاری از دستم بر نمی اومد.

بابوسم می گفت، من که پیشت هستم .هیچ وقت ازت جدا نمی شم،عوضش میری یک جای بهتر، یک مدرسه دیگه، یک عالمه دوست جدید،تودیگه بزرگ شدی میری کلاس سوم خوب نیست که گریه کنی . بعد که می دید ساکت نمیشم برام شعرهای روسی می خوند تا اروم بشم .اما من دلم همش شور می زد ،نمی دونم چراانقدر می ترسیدم

وخدا خدا می کردم که یک جوری بشه که ما از این جا نریم .

اما نشد و بلاخره رفتیم تو خونه جدید .

یک خونه که خیلی کوچک تر از خونه قبلی بود .اونجا هم یک خونه سه طبقه بود .با یک

حیاط ویک حوض وچند تا باغچه . اما چه فایده بابوس ماما وآقاجون که با ما نیومدن .

اون ها هم رفتن به یک خونه کوچک تر ،یه جائی که بهش می گفتند آب کرج.دیگه خاله ها وعمه ها وعموها هم با من نبودند .من تنهای تنها شده بودم .

آخرهای تابستون بود ومدرسه ها داشت باز می شد .

 

تابعد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد