…..

توی این خونه جدید ،دیگه مهمونی زیاد داشتیم که بهش دوره می گفتن.هفته ای یکبار دوستای پدرم که بیشترشون سرهنگ بودن دورهم جمع می شدن .البته بیشتر مهمونی ها برای شام بود .هفته ای یک بار تو خونه ی هر کسی که نوبتش می شد .اما باز مقررات سابق برای من بود ، یعنی تا وقتی که صدام نمی کردن اجازه نداشتم برم تو .

توی طبقه دوم خونه ما یک اطاق بزرگ تودرتو بود که یکیش اطاق پذیرائی بود ومبل گذاشته بودیم واطاق دیگه ، اطاق ناهارخوری بود با یک میز بزرگ ودوازده تا صندلی و یک بوفه ظرف.

وسط دوتا اطاق با یک نوع پرده که بعدا فهمیدم اسمش لوردراپه است از هم جدا می شد .

به غیر از دوستای پدرم ،دوستا وهم کارهای مادرم هم پیش ما می اومدن .ما هم به خونه شون می رفتیم .وقتی اونا می اومدن من اجازه داشتم پیش مهمون ها باشم وبا بچه هاشون بازی کنم .به نظرم مهمونی های مامانم راحتر وبهتر از مهمونی های پدرم بود .

نمیدونم چرا؟

کم کم به وضع تازه ام عادت می کردم .با بچه های بیشتری دوست شدم .توی کوچه مون هم چند تا دوست پیدا کردم .یک همسایه دیوار به دیوار داشتیم که با دوتاازدخترهای اونادوست شدم .نسرین ونسترین .نسرین یکسال ازمن بزرگتر بود نسترن هم سن من بود .هر وقت تنها بودم ،می رفتم رو پشت بوم خونه اطاق دوستام روپشت بوم بود .صداشون میکردم. ازهمن جا باهم حرف می زدیم ومی خندیدیم .

اما هنوز تنها آرزوم زودتر رسیدن روزهای پنجشنبه ورفتن خونه مادر بزرگم بود

 

تا بعد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد