......

 با بازشدن مدرسه ها من رفتم کلاس سوم .اما این مدرسه با مدرسه قبلی من خیلی فرق داشت .توی کلاس از صندلی های رنگی خبری نبود .یک عالمه صندلی به هم چسپیده پست سرهم گذاشته بودن که بهش نیمکت می گفتن وباید چهارتا شاگرد روی اون یک ذره جا می نشستن ووسایل شونو زیر میز نیمکت می گذاشتن .تازه پسرها هم توی کلاس ما نبودن .تعداد شاگرد ها هم زیاد بود  وبرای درسها هم نمره می دادن از صفر تا بیست .

اولش برام خیلی سخت بود .چون تو خونه هم تنها بودم ودور از بابوسم .پدر ومادرم هم که میرفتن اداره . اما کم کم عادت کردم .چند تا دوست هم پیدا کردم .

مادر بزرگ وپدر بزرگم رو روز های تعطیل و پنجشنبه ها می دیدم .روزهای پنجشنبه بعداز مدرسه می رفتم خونه شون تو آب کرج که جلالیه هم بهش می گفتند  وجمعه ها بعد از ظهر بر می گشتم خونه .

از اول هفته روز شماری می کردم تا پنجشنبه بشه   ومن بتونم زودتر اون هارو ببینم.

وقتی می رسیدم مثل این بود که وارد بهشت شدم.بابوسم بغلم میکرد ،ماچم میکرد و

چیزهای خوشمزه ای رو که دوست داشتم و برام درست کرده بود بهم میداد .  

چند تا دوست هم اون جا پیدا کردم که باهاشون بازی می کردم .خیلی بهم خوش می گذشت .همش دعا می کردم که هیچ وقت پنجشنبه تموم نشه ،جمعه نشه که من مجبور بشم برگردم خونه .

 

تابعد

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد