.....

یک پنجشنبه که با مادرم رفته بودیم خونه مادر بزرگم ،مادرم گفت امشب همگی می ریم سینما .خیلی خوشحال شدم ،چون دوست داشتم برم سینما .اون شب رفتیم سینما تو میدون 24 اسفند.دم سینما یکی از همکارهای مامانم رو با شوهر وبچه هاش دیدیم .بعد همگی با هم رفتیم سینما .به من خیلی خوش گذشت .بعد از تموم شدن فیلم برای ما بچه ها بستنی هم خریدن وپیاده بر گشتیم خونه مادر بزگ.

جمعه بعد از ظهر هم مثل همیشه با مادرم اومدیم خونه .نمی دونم چرا اصلا پدرم نمی اومد خونه بابوسم .هر وقت ازش می پرسیدم می گفت  ،کار دارم ، وقت ندارم ،شما که می رید سلام برسونید .

بعد از این که رسیدیم خونه ، من رفتم لباسم رو عوض کردم .شام خوردیم .می خواستم به خوابم که پدرم اومد پیشم ، منو بغل کرد وبوسید وگفت فیلمی که دیدی خوب بود ؟

من گفتم بله ،خارجی بود خیلی قشنگ بود .بعد براش تعریف کردم که دوستای مامان رو هم دیدیم وچه کارها کردیم .پدرم چیزی نگفت ومنو بوسید وگفت بخواب .

فردا ش مادرم که از سر کار برگشت ،بعد از خوردن نهار،وقتی داشت ظرفها رو می شست ، منو صدا کرد .رفتم تو آشپزخونه ،ازم پرسید به پاپا گفتی که رفتیم سینما؟گفتم بله تازه همه چی رو هم براش تعریف کردم .

یک دفعه حس کردم که صورتم داره می سوزه .مادرم زده بود توی گوشم.همین جور نگاش می کردم واشکم می اومد.مادرم عصبانی بود وداد می زد مگه توفضولی ،چرا هرچی میشه خبر میدی .اگه دفعه دیگه از این چیزها به پدرت بگی زبونتو می برم .از ترس ،گریه کردن ودرد صورتم یادم رفت .یواش پرسیدم مگه حرف بدی زدم .پاپا پرسید من هم راستشو گفتم .مادرم گفت پدرت از این دوستای من خوشش نمیاد.تو نباید میگفتی با اونا رفتیم سینما ،بعد از این هر چی ازت پرسید چیزی نباید بگی ،وگرنه من میدونم با تو.

نمیدونستم چکار باید می کردم .من کتک خورده بودم چون راست گفته بودم .پس بابوسم چی میگفت که باید همیشه راست بگی .  کدومش درست بود .

 

تابعد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد