......

رفتم کلاس چهارم .معلم جدید وچند تا دوست جدید دیگه.

دعواهای پدر ومادرم بیشتر وبیشتر شده بود .سر هر چیز بیخودی با هم دعوا میکردن ،بعد قهر وحرف نزدن شروع میشد .دیگه من هم فهمیده بودم چرا دعوا می کنن.پدرم به مادرم می گفت نباید بری اداره ،من دوست ندارم کار کنی .به پولش احتیاجی نداریم .

مادرم هم قبول نمی کرد ومی گفت که دوست داره بره .این یکی از دلیل های دعواشون بود .شاید هم مهمترینش .

من فقط سعی می کردم که کارهای خونه رو بکنم .مثلا گرد گیری کنم ،ظرف بشورم جارو کنم ،حتی سیب زمینی هم سرخ کنم تا وقتی پدرم میاومد خونه ایراد نگیره ودعوا نشه .اما فایده نداشت .

چند تا از دوستامون که خیلی به ما نزدیک بودن ویک جوری موضوع اون هارو فهمیده بودن

هم اومدن با هر دوتا شون حرف زدن .چند روز آشتی کردن.دوباره دعوا وقهر .

امتحان ثلث اول رو داده بودم که یکشب مادرم بعد از یک دعوای حسابی چمدون شو ور داشت ورفت خونه بابوسم .من موندم وپدرم . دیگه پاپا اجازه نداد برم خونه بابوسم .

چه بد بختی بزرگی .........

اصلا حال وروز خودم و نمی فهمیدم .مگه میشه آدم یکدفعه مادرش بره،هر چندمن بابوسم رو مامانم می دونستم ،ولی بلاخره یک ذره که مامانم بود .با رفتن مادرم اوضاع خونه هم به هم ریخت.پدرم سعی میکرد من زیاد غصه نخورم ،هر روز یک چیزی برام می خرید .بیشتر کتاب که سرم گرم بشه .صبح ها که بیدار می شدم ،خودش موهای بلندمو

می بافت وروبان سفید بهش میزد ،بعد یقه سفید توری روپوشم رو برام می بست .

دستمو میگرفت ومی برد مدرسه .بعد میرفت اداره .

اما وضع برای من خیلی خراب تر از این ها بود .چون با رفتن مادرم ،پدرم دیگه اجازه نداد که بابوس وآقاجونو ومادرم رو ببینم . 

 نمیدونم کدومشون درست می گفتن .پدرم که می گفت مادرم نباید بره سرکار ،بایدخونه باشه واز من مراقبت کنه چون دیگه دارم بزرگ می شم ،یا مادرم که می گفت کار کردن رو دوست داره درس خونده باید کار کنه و باید خودش حقوق بگیره ومستقل باشه .

خوب ،شاید هر دوتا شون درست می گفتن .اما تقصیر من چی بود که بچه این ها شده بودم .یکی روس ، یکی ترک .

 

تا بعد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد