......

روزهای خیلی بدی رو می گذروندم .از بابوسم وآقاجون ومادرم خبر نداشتم ،اما می دیدم که پدرم هم ناراحته وغصه می خوره چون می دونستم ته دلش خیلی مادرم رو دوست داره .دیگه مدرسه رفتن رو هم دوست نداشتم چون نمی تونستم چیزی به هم کلاسی هام بگم ، آخه چی می تونستم بگم ، بگم مادرم قهر کرده رفته ، خجالت می کشیدم من شاگرد اول حالا انقدر بدبخت ! فقط با نسرین ونسترن حرف می زدم که نصفش راجع به همین موضوع بود .

یک روز مامان بابای اون ها اومدن خونه ما وبا پدرم صحبت کردن بیشتر راجع به من ، ولی فایده نداشت که نداشت .حرف پدرم همون بود ، مادرم نباید بره سر کار

پدرم یکی از همن خاله ها رو که می شناسید گفته بود هفته ای دوروز بیاد به خونه برسه .بعد از یکی دوهفته سعی کردم کارهای خونه رو خودم بکنم ،غذابپزم .از پدرم می پرسیدم .اول غذاهای آسون درست می کردم همش با تخم مرغ بعد پدرم رفت یک کتاب آشپزی برام خرید .

کم کم یاد گرفتم پلو درست کنم ،البته پدرم راضی نبود غذا درس کنم .می ترسید خودمو به سوزونم . ولی همش که نمی شد از بیرون غذا خرید ، بعضی وقتها اصلا غذاهای بیرون خوشمزه نبود ، بعدشم من وقتی بزرگ می شدم باید آشپزی می کردم .

حالا من زودتر شروع کردم یعنی تو ده سالگی  ،یکدفعه شدم شونزده ،هفده ساله !!!!

 

تا بعد

نظرات 2 + ارسال نظر
هیلدا جمعه 2 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:08 ب.ظ http://www.hildabihamtast.blogsky.com

سلام
آخی نازی

پرستو جمعه 2 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:32 ب.ظ http://parastou.blogsky.com

همه رو از اول خوندم..ولی دقیقا نمیدونم باید چی بگم!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد