........

یک ماه گذشت. بی خبری از بابوسم دیونه ام کرده بود .یکی دودفعه به پدرم گفتم ،اجازه بده برم اون هارو ببینم .بغلم کرد وگفت هر کاری به خواهی انجام می دم غیر از این کار ،مادرت باید بفهمه که نگهداری از بچه ورسیدن به زندگی ازسرکار رفتن مهم تره.

من نمی تونستم به پدرم بفهمونم که بابوس مادرمه ،هیچکس نمی تونست اینو بفهمه.

شاید فقط خدا می فهمید .

پنجشنبه بود .زنگ مدرسه زده شده بود ،داشتم کیف وکتابم رو جمع می کردم که برم خونه .یکی از همکلاسی هام بدو اومد پیشم که، زودباش مامانت اومده دنبالت .گفتم دروغ نگو ،گفت به خدا دم درمدرسه منتظرته ،منو فرستاده صدات کنم که زودتر بری .

نفهمیدم چه جوری کیفم رو بستم ودویدم بیرون .

درست بود بابوسم ومادرم دم مدرسه بودن .خشکم زد ه بود ،نمی دونستم چکار کنم ، اگه پدرم می فهمید چی میشد. من اجازه نداشتم اون هارو ببینم .

طاقت نیاوردم پریدم بغل بابوسم وهی می بوسیدمش .به زور جلوی گریه مو گرفته بودم تا بچه های مدرسه گریه کردن منو نبینند.بعد دست شونو گرفتم وگفتم از این جا بریم با اون ها رفتیم به طرف خونه .فاصله مدرسه تا خونه ده دقیقه بود.خیلی از دیدن مادرم وبابوسم خوشحال بودم . همش به بابوسم نگاه می کردم .چقدر دلم براش تنگ شده بود .بابوس خیلی غمگین به نظر می اومد .مادرم برام چندتا کتاب خریده بود وبابوسم هم خوردنی وکیک خوشمزه خودش رو برام اورده بود ،اما اصلا این چیزا برام مهم نبود .

از یک طرف خیلی خوشحال بودم ،اما نمی دونستم به پدرم چی بگم .

بابوسم فهمید گفت نگران نباش من خودم به ادارش تلفن می کنم .یک کم خیالم راحت شد .

یواش یواش اومدیم تا رسیدم سر کوچه خونه ،به مادرم گفتم چی میشه نری سر کار ؟

بیا خونه ،به من گفت هر چی من بگم تو حالا نمی فهمی ،باید بزرگ بشی تا به فهمی

من نمی تونم برگردم .به بابوسم گفتم اون یک کاری کنه ،فقط نگاهم کرد .

چشم های آبیش پراز اشک شد مثل چشم های آبی من .

 

تا بعد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد