......

ظهر که پدرم اومد خونه ، نتونستم طاقت بیارم .با ترس ولرز گفتم که بابوس ومادرم اومده بودن مدرسه دیدنم ، برام کتاب وخوردنی هم اوردن .سرم رو انداخته بودم پائین وجرات نگاه کردن به پدرم رونداشتم .

اشکام خود به خود می اومد .پدرم هیچی نگفت .بیشتر ترسیدم .نه اون چیزی گفت ونه من دیگه جرات حرف زدن داشتم ،تا بعداز ناهار.

پدرم گفت بابوست به من خبر داد که اومده بود تورو ببینه.بخاطر بابوست وتو اجازه دادم بعضی وقتها فقط بیان دم مدرسه همین وبس .

پریدم توبغلش وهی ماچش کردم ،اونم موهامو نوازش کرد وخندید .

احساس خوشحالی میکردم .حالا دیگه می تونستم گاهی وقتها بابوسمو ببینم ،اما چیزی که اذیتم میکرد این بود که مجبور بودن بیان مدرسه ومن نمی دونستم هر دفعه چه بهانه ای بیارم که بتونم جواب همکلاسی هامو بدم .تا راهشو پیدا کردم .بهشون می گفتم مامانم روزهای پنجشنبه زودتر تعطیل میشه خوب با بابوسم میان دنبالم که باهم بریم خونه ،اخه فقط مامان بچه های کلاس اول بیشتر میومدن دنبال بچه هاشون، بزرگترها خودشون میرفتن  وکسی نمیومد دنبالشون.

یکدفعه که مامانم وبابوسم اومده بودن مدرسه من دیدم که دارن با خانم معلم حرف میزند.ترسیدم اما خانم معلم از من تعریف کرد وبه مادرم گفت که شاگرد خیلی زرنگی هستم .

شنبه بعد از زنگ تفریح خانم معلم منو صدا کرد وگفت ،راستشو بگو چی شده ،مامانت یک چیزائی می گفت .من هم با خجالت گفتم ،مادرم توخونه پیش من نیست وبا مادرم بزرگم زندگی میکنه .خانم گفت عیبی نداره دخترم گاهی وقتها این طوری میشه نگران نباش حتما درست میشه من بهت قول میدم فقط باید یک کمی صبر داشته باشی .

تو دلم گفتم تا کی باید صبر کنم تا بتونم راحت بابوس وآقاجونم و ببینم .اقا جونمو چند ماهی بود ندیده بودم ،نفهمیدم چرا اون نمی اومد دم مدرسه .هیچوقت هم از بابوسم نه پرسیدم .

 

تا بعد

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد