......

یک روز مونده بود به عید نوروز که سرهنگ جهان پناه با خانومش بی خبر اومدن خونه ما .من تعجب کردم .پدرم خونه نبود ورفته بود خرید.گفتند،منتظر می مونندتا پدرم بیاد .

وقتی پدرم اومد ،بعد از کمی صحبت های معمولی ،پدرم از من خواست که برم تو اطاقم وگفت که با سرهنگ کار داره .من هم رفتم بالا تو اطاقم .

یک ساعت بعد پدرم منو صداکرد .رفتم تو ، خانم جهان پناه منو بغل کردو گفت مژده برات دارم.چه مژده ای ممکن بود وجود داشته باشه ،شاید می خواستیم بریم مسافرت .

اما مژده مهم تر از این حرف هابود. پدرم به من اجازه داده بود که برم خونه بابوسم ،روز اول عید بعد از سال تحویل. 

اصلا نمی تونستم باور کنم .شوکه شده بودم ودهنم وا مونده بود .خانوم سرهنگ گفت برو پدرت رو به بوس وتشکر کن .من اول اون هارو بوسیدم چون می دونستم خیلی زحمت کشیده بودندتا پدرم رو راضی کنند .بعد پریدم بغل پدرم وبوسیدمش ،خجالت کشیدم که زیاد به بوسمش ،اما بعد از رفتن اونا تلافی کردم وهی پدرم رو می بوسیدم .دیدم چشم های پدرم خیس شده ،به من گفت من تورو خیلی دوست دارم ،مادرتم دوست دارم اما هر چیزی باید سر جای خودش باشه .من می خواستم مادرت رو با ندیدن تو وادار کنم که کار نکنه ،که نشد عیبی نداره کاریش دیگه نمیشه کرد .

تو می تونی بری و اون هارو ببینی فقط خودت تنها باید بری وتنها برگردی .بلدی؟

گفتم بله ،یاد می گیرم که باچه اتوبوسی برم ،من دیگه بزرگ شدم.

وشادی زندگی من با فرارسیدن نوروز چند برابر شد .

 

تا بعد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد