......

در طول تعطیلات عید پدرم سه بار به من اجازه دادکه به منزل بابوسم بروم ،ومن بعداز مدتها توانستم آقاجونو ببینم .چقدر دلم براش تنگ شده بود وچقدر به نظرم پیرتر اومد.همیشه یک پیرهن سفید اطوکرده با یک شلوار راحتی خونه که اونم اغلب سفید بود تنش میکرد وبه نظرمن روحانی میومد اخه سید هم بود.من از جون ودل دوسش داشتم .شب های پنجشنبه همیشه اقاجون حرفهای اقای راشدو از رادیو گوش میکرد ،

من هم زیاد سروصدا نمیکردم تا برنامه تموم بشه ،وبا اشتیاق منتظر شروع داستان شب می موندم که ساعت ده شب شروع میشد وبصورت نمایشتامه اجرا میشد.اماهمیشه جای حساس قصه وقت برنامه تموم میشد وبقیه اش می موند برای روز بعد.

توی این مدتی که من اجازه نداشتم خونه بابوسم برم چند تا همسایه جدیداومده بودند وجلالیه کم کم داشت بزرگ میشد وخانه های ساخته شده اش هم زیاد وزیادتر .

یکی از اون ها خونه ای بود که چسپده بود به خونه بابوسم ،یک دختر وپسرهم داشتندکه من باهاشون دوست شدم .اسم دوست جدیدم پری بود که یک سال از من کوچکتر بود ویک برادر هم داشت که چند سالی بزرگتر از ما بود واصلا با ما بازی نمیکرد. اسمش پولاد بود من با دوستام بیشتر وقتها توی کوچه توپ بازی میکردیم وهمیشه وسطی بازی میکردیم .موقع یارگیری دوستام میخواستند که یارمن باشند چون من زبروزرنگ بودم وخیلی کم توپ به من میخورد ویاد گرفته بودم که چه جوری فرارکنم و بیشتر وقتها وقتی دوستام از بازی بیرون میشدند با ده تا توپ زدن که به من نمیخورد اون هارو به بازی بر میگردوندم .

  دوباره برگشته بودم پیش مادر بزرگ وپدربزرگ ومادرم وروزهای شاد زندگیم هم برگشته بود .

وقی بر میگشم خونه ،برای پدرم تعریف میکردم که چقدر به من خوش گذشته وبغلش میکردم وازش تشکر میکردم به خاطر اینکه اجازه میدادبرم .پدرم فقط به من نگاه میکرد وچیزی نمی گفت وهیچ سئوالی هم راجع به اون ها از من نمیکرد ،هرچند من میدونستم که ته دلش می خواست که اون هارو به بینه.اما چه فایده هیچ کدوم کوتاه نمی اومدند ومن هم دیگه براشون وسیله استفاده از قدرت نمی تونستم باشم .

حالا هر دو شرایط به وجود اومده رو پذیرفته بودند .قربانی فقط من بودم .

 

 

تا بعد

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد