......

بانه گفتن کارها درست نشد.مادرم گفت اگر تو نیائی من هم نمیرم ،بعدش هم اخم کرد وگفت زود حاضرشو که داره دیر میشه .

با اتوبوس به سرخه حصار رفتیم .تو اتوبوس شنیدم که تو سرخه حصار جائی هست که ار مریض هائی که خیلی سرفه میکنند نگهداری میشه میگفتند از ادم های مسلول

ما به یک باغ بزرگ رفتیم با یک عالمه درخت ،جای قشنگی بود .هرچند بچه های دوتا از همکارهای مادرم هم اومده بودند اما چون حاجی هم بود وتنها اومده بود من خیلی عصبانی بودم واصلا حوصله بازی نداشتم واز کنار مادرم تکان نمی خوردم .

چند دفعه مادرم گفت برو با بچه ها بازی کن ،برو توی باغ بگرد ولی من گفتم سرم درد میکنه ومیخوام پیش تو بمونم.

هر خانواده برای خودش غذا اورده بود .بابوسم هم برای ما غذا گذاشته بود دلمه کلم با استانبولی مخصوص روسی که فقط بابوسم بلد بود بپزه ومن خیلی این غذارو دوست داشتم .اما اصلا اون روز غذا نخوردم.خودم میدونستم قیافه ام مثل سگ شده ولی دست خودم نبود.هیچ حال وحوصله نداشتم وهمش دعا میکردم که روز زودتر تموم بشه وما برگردیم .

ساعت چهار بعداز ظهر همه وسائل شونو جمع کردند وبا اتوبوس برگشتیم .

وقتی رسیدم خونه بابوسم بغلم کرد وگفت خوش گذشت ،گفتم نه وشروع کردم به گریه کردن .بابوسم پرسید چی شده  گفتم سرم درد میکنه ،واقعا هم سر درد گرفته بودم

ار دست همه ادمها مخصوصا مادرم.

 

تابعد

نظرات 1 + ارسال نظر
سامان جمعه 16 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:44 ب.ظ http://www.samanniazy.mihanblog.com

بی تو هر شب غممو به خلوت خودم می بردم
خبری از تو نبود و لحظه ها رو می شمردم
وقتی شب سحر می شد به بیقراری
خودم رو به دست گریه می سپردم
گله و شکایتی از تو به لب نمی آوردم
تو به یاد من نبودی
اما من واست میمردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد