.....

وقتی برگشتم خونه پیش پدرم اصلا حالم خوب نبود نمی تونستم توصورت پدرم نگاه کنم ،چون نمیدونستم چی باید بگم.اگه به پدرم میگفتم که با مادرم رفتم گردش وحاجی هم اونجا بوده  . مطمئنا دیگه پدرم اجازه نمیداد برم مادرم را ببینم .برای من مهمتر از دیدن مادرم بودن بابابوس وآقاجونم بود .

اگر هم نمیگفتم ،دروغگو میشدم وبابوسم به من گفته بود هیچ وقت نباید دروغ بگی ومن بهش قول داده بودم. گفته بود کسی که دروغ میگه یا کار بدی کرده  یا از قبول مسئولیت کارش می ترسه . اما من که کار بدی نکرده بودم .من که گناهی نداشتم جز همراه بودن با مادرم اون هم.مجبوری

علاوه بر سردرد احساس میکردم یک چیز گنده توی گلوم گیر کرده واجازه نمیده نفس بکشم .

پدرم پرسید حالت خوب نیست ؟گفتم نه سردرد وگلو درد دارم . گفت شاید سرما خوردی برو بخواب  منهم فورا رفتم تواطاقم وشروع کردم به گریه کردن تا شاید با گریه کردن کمی راحت بشم .انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.

صبح حالم بهتر شده بود وخوشبختانه پدرم چیزی از من نپرسید ومن خودم را گول میزدم که چون سئوالی از من پرسیده نشده پس من دروغی نگفتم ، هر چند خودم این مسئله رو قبول نداشتم  ولی مجبور بودم خودم رواز وضع روحی بدی که داشتم با هر دلیل و بهانه ای خلاص کنم  . واین تنها دلیل غیر موجه من بود .

بعداز یکی دوروز حالم کمی بهتر شد .سعی کردم موضوع رو بکلی فراموش کنم  اما نشد

 

تابعد

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
پیمان جوزی پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:18 ق.ظ http://jozidrv.blogspot.com

پالینا هر روز شیرین تر می شه
مرسی

عارف پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:26 ب.ظ http://www.tazribemarg.persianblog.com

سلام....دنیا را بیندیش دردها بسیار است.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد