.....

چون دوباره تعطیلی بعد مادرم گفت میریم دوباره همون باغ ،دفعه قبل به ما خیلی خوش گذشته بود درسته؟من گفتم بله ولی من اصلا هیچ جا نمیام .می خوام خونه بمونم .

مادرم گفت  من به خاطر تو واینکه بتونی با بچه ها بازی کنی وخوش باشی این قرار رو گذاشتم .همه بچه های همکارم از پدرومادرشون خواستن که دوباره برن همون باغ ،حالا تو میگی نمیای نمیشه من قول دادم باید حتما بریم .

از اطاق اومدم بیرون رفتم پیش بابوسم دیدم داره غذای مارو حاضر میکنه .بغلش کردم وگفتم بابوس مامان ترو خدا نذار من برم ،دلم نمیخواد برم گردش ،میخوام پیش تو بمونم وشروع کردم به گریه کردن .اخه من کاری به غیر از گریه کردن بلد نبودم وقتی زورم نمیرسید .به بابوسم گفتم چرا با ما نمیائی گفت نمی تونم آقاجونو تنها بذارم.

گفتم پس من هم نمیرم ،اصلا دوست ندارم برم. با تعجب پرسید چرا  چی شده  چرا نمی خوای بری باغ؟

سرم و انداختم پائین وگفتم  چون حاجی هم میاد من دلم نمیخواد برم ،من از این اقاهه

خوشم نمیاد .

بابوسم چیزی نگفت واز اطاق بیرون رفت ومن شنیدم که داره با مادرم روسی حرف میزنه ومادرم با عصبانیت جواب اونو میده که نمیشه من قول وقرار گذاشتم  این همه ادم اونجاست . باید حتما بیاد ،من به همکارم چی بگم ،تنها رفتن من هم درست نیست

بهش بگو زود حاضر بشه .

ومن بدبخت بیچاره دوباره مجبور شدم که برم .

 

تا بعد

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی جمعه 16 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:40 ب.ظ http://www.taranombahari.blogfa.com

زیر بارون گریه کردم تا تو اشکمو ببینی .
نگاه اولت بر من اثر کرد
نگاه دومت دیوانه ام کرد
نگاه سومت عاشق ترم کرد
نگاه آخرت خاکسترم کرد
زیبا بود و عالی بود منتظرت هستم موفق باشی
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد