.....

دبیرستان رو خیلی دوست داشتم .هرچند تعداد درس هام زیادتر شده بود .به درس ریاضی وادبیات علاقه زیادی پیدا کردم برای خودم هم عجیب بود . دوتا رشته متفاوت از هرجهت ولی من هردورا به یک اندازه دوست داشتم .مخصوصا مسئله ها ی فکری ،یک مسئله بود راجع به باز بودن فواره حوض وخروج آب به پاشویه که برای بچه ها خیلی سخت بود .من همیشه این مسئله هاو مسئله های خاص فکری هوشی رو براحتی حل میکردم .گاهی وقتها پدرم مسئله ای رو برام میاورد که نکات انحرافی داشت وبه من میگفت اگر حلش کنی یک جایزه بهت میدم .من هم با علاقه وصرف وقت بلاخره حلش میکردم وجایزه میگرفتم که همیشه کتاب بود.

اواسط زمستون بود .یک روز پدرم منو صدا کرد وگفت پنجشنبه از مدرسه بیا خونه ،گفتم نرم پیش بابوس .گفت با هم میریم .باور نمیکردم،مگر ممکن بود که پدرم بخواد بره انجا

باتعجب پرسیدم باهم؟پدرم گفت بله در ضمن اقای سرهنگ چهان پناه با خانومش هم میان .

خیلی خوشحال شدم فهمیدم خبرهائی هست .روی پام بند نبودم ،دراولین فرصت به بابوسم تلفن کردم ،اخه اونها هم دیگه تلفن داشتند .از بابوسم پرسیدم خبر داری چی شده ؟ گفت نه .گفتم پاپا میخواد بیاد خونه شما ،خندیدوگفت اره اینو میدونم پنجشنبه شب شام اینجا هستید .خیالت راحت باشه انشااله کارها درست میشه.

 

 

تا بعد

نظرات 1 + ارسال نظر
پیمان جوزی شنبه 24 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:50 ق.ظ http://jozidrv.blogspot.com

پالی اما چی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد