.....
نمی دونستم لحظه هارو چه جوری باید بشمارم تا زودتر تموم بشه وپنجشنبه برسه .پنجشنبه بعداز ظهر پدرم شیرینی ویک دسته گل قشنگ خرید ولباس شیکی پوشید ، پدرم همیشه مرتب وشیک لباس می پوشید اما انروز بیشتر به خودش رسیده بود .
دوتائی رفتیم خونه بابوس ،دیدم مادرم هم خودشو خوشگل کرده بود .مادرم همیشه زیبا بود ،گفته بودم شبیه هنرپیشه هاست .اما انروز بنظر من زیباتر از هر روزی شده بود .
نیم ساعت بعد خانم واقای سرهنگ جهان پناه هم اومدند. همه چیز خوب وعالی بود .
اقاجون وبابوسم هم خوشحال بودن ومیگفتیم ومی خندیدیم .
قبل از شام اقای جهان پناه گفت ،خوب حالا که همه هستیم بریم سر اصل مطلب وامشب مسئله رو حل کنیم .مادرم خندید وگفت مسئله خاصی نیست فقط کمی فرصت بدید من منتظر یک مهمون هستم ،اجازه بدید اون هم بیاد .
یکربع بعد در زدند ومهمون مادرم وارد شد.با ورود مهمون ،من یک نگاه به پدرم کردم وفهمیدم که تمام ارزوهای من بر باد رفت .
تا بعد
از وبلاگت دیدن کردم جالبه .خوشهال می شم ب۹ه من سری بزنی.
پالی مهمون کی است؟؟
من را معتاد کردی