......

حال بابوسم خوب شد وسئوالات من بی جواب موند .

دوسه هفته دلم نمیخواست برم پیش اونها واصلا راجع به رفتنم به پدرم چیزی نگفتم .

فقط تلفنی با بابوس واقاجون حرف میزدم واز حرف زدن با مادرم فرار میکردم .

نمیدونم چرا اونومقصر میدونستم .هرچی فکر میکردم نمی تونستم بفهمم کدومشون حق دارن .فقط میدیدم که پدرم تنها زندگی میکنه وتمام توجهشش به من وفراهم کردن یک زندگی راحت برای منه وهمین مسئله منو اذیت میکرد که چرا مادرم این هارون نمی بینه وبهشون فکر نمیکنه .شاید مسائلی بود که من ازشون بی خبر بودم .چون هنوز روابط بین بزرگترهارو کاملا درک نمی کردم .

یک روز پدرم به من گفت دخترم میتونی بری خونه بابوست ،میدونم دلت براشون تنگ شده .مسئله من ومادرت هم دیگه تمومه ما نمیتونیم کنار هم زندگی کنیم .

پنجشنبه من رفتم پیش اونها واقعا دلم برای بابوس واقاجون تنگ شده بود .مادرم منو بغل کرد ومن فقط نگاش کردم وهیچی نگفتم .

به من گفت وقتی بزرگتر شدی خودت می فهمی چرا نشد .گفتم الان هم می فهمم که شما وپدرم نمی تونید با هم زندگی کنید اما چراشو نمیدونم .این روهم میدونم که من نمیتونم هیچ تغیری دیگه دراین وضع بدم واز بغلش اومدم بیرون .

مدتی بود که دوستای خونه بابوسمو ندیده بودم .رفتم بیرون وخودم رو با بازی مشغول کردم وسعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم .

 

 

 

تا بعد

نظرات 3 + ارسال نظر
الهه یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:00 ب.ظ http://elaheyebaran.blogsky.com

سلام
ممنون که بهم سر زدی
می شه لینکت و بذارم تو وبلاگم و تو هم.....
ممنون می شم اگر جوابمو بدی

الهه یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:50 ب.ظ http://elaheyebaran.blogsky.com

سلام
ممنون که جوابمو دادی پالینا جان
اگر دوست داشتی لینک منو هم بذار تو بلاگت

سیب گاززده دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:57 ب.ظ http://sibegazzade.blogsky.com

زیبا بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد