.....

    سال اول دبیرستان رو با موفقیت وشاگرد اول شدن پشت سر گذاشتم .زندگیم بصورت عادی میگذشت.

   اتفاق خاصی پیش نیومد.مطابق معمول کتاب خوندن وکارهای خونه ورفتن پیش بابوس.

  وسط های تابستون خانم واقای سرهنگ جهان پناه چند بار در عرض هفته اومدند خونه ماوبا پدرم صحبت کردند.

اول فکر کردم که دوباره موضوع مادرمه.از پدرم پرسیدم گفت نه ،چیز مهمی نیست .

پنجشنبه پدرم گفت که امروز نمیری خونه بابوست چون شام باید بریم خونه سرهنگ.من خوشحال شدم چون

واقعا هردوتاشونو دوست داشتم .پدرم گفت قبل از رفتن میری موهاتو درست میکنی.پرسیدم موهامودرست کنم؟

گفت بله میری برات شنیون بکنند.امشب مهمونی شامه وتودیگه داری یک خانم میشی، باید لباس مناسب مهمونی

بپوشی وموهاتم حتما درست کنی.

اولین باری بود که برای آرایش موهام به ارایشگاه میرفتم ،چون موهام بلندبود خانم آرایشگر اونهارو خیلی قشنگ 

برام جمع کرد .مثل اینکه پدرم راست میگفت ،کم کم داشتم یک خانم جوان میشدم.

اون شب تومهمونی علاوه بربقیه مهمونهایک خانم تنها هم اومده بود که من قبلا ندیده بودمش.

خانم جهان پناه گفت که این خانم مدیره یک دبستانه ومنوبهشون معرفی کردوکنارشون نشوند.

چند دقیقه ای باهم صحبت کردیم .ازمن راجع به دبیرستانم ودبیرهام وکتابهائی که میخوندم پرسید.

بنظرمن خانم مهربون ومحترمی اومد.موقع خداحافظی همون خانم منو بوسید وگفت امیدوارم دوباره ببینمت.

من هم گفتم خوشحال میشم .

تابعد

نظرات 2 + ارسال نظر
روزبه دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:03 ب.ظ http://black2.blogsky.com

سلام...!
فقط یک نقطه مبهم وجود داره و اون هم اینه که هدف و مقدمه ای بر کار هاتون وجود نداشت...
امیدوارم که موفق باشید

فرشته دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:39 ب.ظ

به به بوی عروسی می آد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد