......

در عرض یکماه چند بار دیگه هم من اون خانم مدیررو دیدم که البته همراه خانم جهان پناه بود .یا رستوران میرفتیم یا خونه سرهنگ بودیم ،وهمیشه بامن بسیار مهربان بود واغلب در موردمسائل مختلف صحبت میکردیم .

یکباردر رابطه با مادرم ازمن سئوال کرد.من گفتم که با پدرم اختلاف نظر دارند ومن علت اصلی جدا زندگی کردن انها رو نمیدونم .

باید بگم که رفت وامد ما با سرهنگ بیشتر شده بود ومن کم کم داشتم ار این خانم خوشم میومد .

یکروز پدرم منو صدا کرد وگفت دخترم میخوام نظرتورو در مورد یک موضوع بدونم .

گفتم خوشحال میشم ،اگه بتونم نظر بدم .گفت : اشکالی داره من ازدواج کنم؟

یک لحظه شوکه شدم ،اما تونستم خودمو کنترل کنم .جواب دادم  نه خوشحال هم میشم .حالا با کی؟ گفت :با همون خانم دوست خانم جهان پناه که می شناسیش .

پریدم بغلش وگفتم پدر جون مبارکه .خیلی خانم مهربونیه .مادرم که دیگه پیش ما بر نمیگرده ،این هم درست نیست که شما تا آخر عمر تنها بمونید .

در اون لحظه دوتا احساس متضاد داشتم ،هم خوشحال بودم از این که پدرم دیگه تنها نخواهد بود  وهم ناراحت از این که چرا مادرم بجای اون خانم نمیتونه باشه .

حالا کاملا درک میکردم که پدرم واقعا احساس تنهائی میکرد ،هر چند تمام وقتش صرف بهترکردن زندگی برای من بود .وما باهم لحظات خوبی رو میگذرونیم.اما باز هم تنهابود .

دوست خانم سرهنگ هم با شخصیت بود وهم بسیار مهربون ،وبخاطر بچه دار نشدن شوهرش ازش جدا شده بود، پس میتونست مونس خوبی برای پدرم و دوست یا شاید....برای من باشه .

پدرم رو بوسیدم گفتم خوب کی !

جواب داد تا ببینم .

 

تابعد

نظرات 2 + ارسال نظر
سامان سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:18 ب.ظ http://www.samanniazy.mihanblog.com

خدایا به اندازه تمامی روزهای رفته آروزهای مچاله شده می بینم و به اندازه تمام

ستاره های نقره ای شب یلدا آرزوهای


نداشته ! ولی هنوز امید وارم !!!



چون باور دارم که ارزوهای آبی ات روزی صدایم می

کنند !!!!!

پیمان جوزی سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:49 ب.ظ http://jozidrv.blogspot.com

پالی مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد