….
من این موضوع روبه بابوسم گفتم ،بابوسم هیچی نگفت .اما من تونگاهش
غم رو دیدم .میدونستم ازدست اون هم کاری بر نمیاد،هرچند خیلی دلش
میخواست که مادرم برگرده خونه.
من جریانو مرتب از پدرم می پرسیدم وپدرم میگفت اگه خدا بخواد درست میشه .
دیگه همسر اینده پدرم به خونه ما هم میومد وما بیشتر باهم آشنا میشدیم .
با هم بیرون می رفتیم .حرف میزدیم .وبه هم نزدیکتر می شدیم.
من احساس میکردم واقعا زن خوبی میتونه برای پدرم باشه .
حتی به پدرم گفته بود اگر لازم باشه می تونه خودشو باز نشسته کنه که
بیشتر خونه باشه ووقت بیشتری روصرف من کنه .
کارها خوب پیش میرفت .
هروقت پیش بابوسم بودم ومادرم رو میدیدم ،
احساس میکردم مادرم خودشو خیلی کنترل میکنه که در باره این موضوع
از من سئوالی نکنه .
چون مادرم از من چیزی نمی پرسید من هم حرفی نمیزدم ،میترسیدم
اگه راجع به موضوع صحبت کنم ،مادرم فکر میکنه من خیلی از وضع
پیش اومده خوشحالم.
میشه گفت ،هم خوشحال بودم ،هم نبودم .فقط هر وقت به چشمهای
بابوسم نگاه میکردم ،دلم میخواست گریه کنم .
تابعد
سلام پالینا. با احساس و زیبا راستی گریه کردن چیز بدی نیست منتظرتم
فقط می خواستم بهت بگم دارم دنبال میکنم نوشته هات رو. ولی خیلی سخته برات کامنت گذاشتن٬ میدونی که! ولی به هر حال انسجام نوشتاری چیز خوبیه. در عین حال که داستان هم بسیار دلنشینه
در انتظار فرصت عمری تباه کردم...فرصت جوانیم بود من اشتباه کردم
باید اعتراف کنم خیلی بهم پیوسته ست نوشته هات و نمیشه به تنهایی قضاوت کرد. راستی لینک من رو نمیذاری؟