……

چند روزی بود که من احساس کردم مسئله ای پیش اومده چون دیگه

همسر آینده پدرم تلفن نمیکرد ومن خبری ازش نداشتم .پدرم هم مثل

 سابق سرحال نبود.

اول فکر کردم شاید مریض شدند.از پدرم پرسیدم که چی شده ،اتفاقی

افتاده ؟ مریض شدید ؟

گفت نه ،چیزی نیست .گفتم خوب پس بلاخره کی مادر جدید میاد خونه.

پدرم منو بغل کرد وروپاش نشوند مثل زمان بچگیم وگفت دخترم میخوام

 موضوعی رو بهت بگم .

هرچی فکر کردم دیدم نمی تونم ازدواج کنم .اون خانم بسیار محترم

وبرای من مناسب بود ولی نمیشه.

فریادزدم  آخه چرا؟ پاپاجون  ،اون که خانم خیلی خوبی بود ،من دوستش

 داشتم ،شما هم که دوستش داشتید .

گفت همه اینهارو میدونم ،ولی نتونستم خودمو راضی کنم که کسی جای

 مادرتو بگیره ، شاید بعدا پس از ازدواج تو نتونی این وضعو تحمل کنی .

گفتم نه ،شما اشتباه میکنید.شما باید حتما کسی رو برای خودت

داشته باشی.تا کی میخوای تنها بمونی ؟من حرفهاتونو قبول ندارم.

 من بزرگ شدم وهمه چی رو تقر یبا می فهمم .من میدونم که مادرم دیگه

 هیچوقت به اینجا بر نمیگرده وشما دوتا یا نمی تونید یا نمی خواهید

 کنار هم باشید .

ترو خدا به خاطر من ازدواجتو بهم نزن .

وبعد از مدتها که دیگه گریه نمیکردم ... دوباره گریه کردم .

 

تابعد

نظرات 1 + ارسال نظر
سامان جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:43 ب.ظ http://www.samanniazy.mihanblog.com

آدمک آخر دنیاست ، بخند

آدمک مرگ همین جاست ، بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست ، بخند

دستخطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست ، بخند

فکر کن درد تو ارزشمند است

فکر کن گریه چه زیباست ، بخند

صبح فردا به شبت نیست که نیست

تازه انگار که فرداست ، بخند

راستی آنچه به یادت دادیم

پر زدن نیست که درجاست ، بخند

آدمک نغمه ی آغاز نخوان

به خدا آخر دنیاست ، بخند


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد