....
در این دبیرستان من یک دوست جدید پیدا کردم که اسمش مهناز بود وخونه
شون به دبیرستان خیلی نزدیک بود.مهناز باپدرومادر وبرادرش توخونه بزرگ و
شیکی زندگی میکرد .برادرش سنش زیاد بود ولی هنوز اردواج نکرده بود .
خود مهناز هم دوسال از من بزرگتر بود ولی همکلاس بودیم ،فکر کنم یک سال
ردشده بود.
مهناز چند بار اومد خونه ما وبا پدرم اشنا شد ،بعد پدرم اجازه دادکه گاهی
وقتها من هم برم خونه اونها .البته چون من تنها بودم مهناز خیلی بیشتر میومد
پیش من .با هم درس میخوندیم وحرف میزدیم .من راجع به مادرم با مهناز
صحبت کرده بودم .مهناز خونه بابوسم هم چند بار اومد وبااونها هم اشنا شد.
یکروز که مهناز پیش من بود به من گفت میتونم یک رازی رو بهت بگم ؟
گفتم اگر دوست داشته باشی بدونم خوب بگو .
گفت ..من یک دوست پسر دارم .خندیم وگفتم این که راز نیست من خیلی
دوست پسر دارم.همه پسرهای همسایه خونه خودمون وخونه بابوس
دوستای من هستند .تازه پسرعموهای نسرین اینها هم دوستای پسر
من هستند.یک دوست پسرخیلی مهربون دارم که با اینکه از من چند سال
بزرگتره باهم خیلی دوستیم برادر پریه.هروقت میرم پیش
بابوسم میرم خونه شون یااون ها میان پیش من با هم حکم بازی میکنیم
یا شطرنج .بعضی وقتها هم دسته جمعی با بابوسم اینا میرم سینما.
مهنلز به من گفت منظور من از دوست پسر چیز دیگه ست.مگر تو نمیدونی
گفتم نه .اونم دیگه چیزی نگفت.
تابعد
سلام خوبی ؟
چه خبرا خوش می گذره ؟
اگه لبتاب مجانی میخواهی بدونه هیچ حرفی بیا تو وبلاگم
تا بعد خدانگهدار
عکس های خیلی خوبی واسه نوشته های قشنگت میزاری
سلام.خیلیییییییییییییییییییی خوب می نویسی.ولی سبک این عکس با بقیه عکسات فرق داره؟چرا؟