....

با مهناز صمیمی تر شدم .هم اون بیشتر میومد خونه ما وهم من بیشتر بیش اون میرفتم .اکثر اوقاتمون رو باهم میگذرندیم .البته درس هم باهم میخوندیم .یکی دوبارهم باهم رفتیم سینما تنهائی بدون پدرم .پدرم اجازه داد وگفت بزرگ شدی ومی تونی از خودت  مواظبت کنی .

حتی چند هفته صبح های جمعه من با نسرین ونسترن وبرادرش وپسرعموهاش رفتیم دبیرستان شهناز برای دیدن مسابقات بسکتبال البته مهناز نمیومد .اون روزهای جمعه جائی نمیرفت وبا خانواده اش بود .

یکروز مهناز به من گفت از پدرت اجازه بگیر بعداز مدرسه با هم بریم سینما فردا زیاد درسمون سخت نیست .پدرم اجازه داد .وقتی رسیدیم، دیدم یک اقای جوان اومد طرف ما وبا مهناز سلام وعلیک کرد .

مهناز به من گفت ایشون دوست پسر منه ومنوبهش معرفی کرد .اون هم باما اومد سینما وکنار مهناز نشست.به نظر من ادم مودبی اومد البته فکر کنم شش هفت سالی از مهناز بزرگتر بود .

بعد از تموم شدن فیلم به ما گفت بریم تریا یک چیزی بخوریم .من به مهناز گفتم که نمی تونم بیام .چون پدرم اطلاع نداره ونگران میشه  وازشون خداحافظی کردم وبرگشتم خونه

اما راجع به اومدن اون دوست مهناز به پدرم چیزی نگفتم ودوباره همون احساس بد به من دست داد. هرچند خودم رو زیاد مقصر نمیدونستم اما از دست مهناز عصبانی بودم که چرا قبلا به من موضوع رو نگفته بود .

 

 

تابعد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد