....
دوستیمون به هم خورد ،اما همکلاس باقی موندیم تا اخر سال چون کنار هم می نشستیم .پدرم چند بار از من پرسید که چرا دیگه با مهناز رفت وامد نمیکنم . من هم بهانه درس زیاد داشتنو رو اوردم واینکه وقتم گرفته میشه .بیشتر دوست دارم با دوستای قدیمم که خوب می شناسمشون رفت وامد داشته باشم .پدرم هم دیگه اصراری نکرد.
سال چهارم دبیرستان رو تموم کردم با اینکه خیلی بیشتر درس میخوندم اما معدلم مثل سالهای قبل خیلی بالا نشد .زیر هیجده شد واین برام خیلی سخت بود .پدرم گفت
خوب رشته سختی رو انتخاب کردی وزحمت زیاد هم کشیدی ،معدلت بد نیست ناراحت نباش .
اخر سال تحصیلی مدیر دبیرستان بما اطلاع داد که چون تعداد شاگرد های رشته ریاضی کم بوده وچند نفرهم قبول نشدند امسال پنجم ریاضی توی این دبیرستان تشکیل نمیشه وما باید یه یک دبیرستان دیگه بریم .
من شانزده سالم بود .وقتی با دوستام راجع به پسر ها حرف میزدم ،دیگه معنی دوست پسرداشتن رو فهمیده بودم مخصوصا از وقتی که با کتابهای جیبی نویسندگانی مثل اعتمادی وقاضی سعید ومستعان اشنا شدم ورمانهائی مثل امشب اشکی میریزد ،امشب دختری میمیرد ،تویست داغم کن وشعله واز این قبیل داستانها رو خوندم معنی شو کاملا فهمیدم.
اما خودم هنوز تجربه دوست پسر داشتن اون مدلی رو نکرده بودم .
تا بعد
یه کم بیشتر بنو یس ..این جوری ممکنه عمره ما به اخر ش قد نده!!