....
چهل روز مثل برق وباد از فوت پدر بزرگم گذشت .سال تحصیلی شروع شد ومن مجبور شدم دبیرستانم رو عوض کنم .رفتم دبیرستان طبری که خیلی به خونمون دور بود ،اما خوشحال بودم چون با نسرین وخواهرش هم دبیرستان شدیم .دبیرستان طبری دبیرستان بزرگی بود وتمام رشته های تحصیلی رو داشت .هرروز من با دوستام از خونه میومدم بیرون وبااتوبوس میرفتم دبیرستان ،البته یک مقداری هم پیاده روی داشت .موقع برگشتن با دوتا اتوبوس بر میگشتیم . بیشتر زنگهای تفریح رو من با نسرین وخواهرش بودم که یکیشون طبیعی میخوند ویکیشون ادبی . هم دبیرستان شدن مارو بیشتر به هم نزدیک کرد واکثر وقتمون روباهم میگذروندیم ،غیراز روزهائی که من میرفتم خونه بابوس .
مادرم مثل همیشه میرفت اداره وبابوسم خونه تنها بود .
بعداز فوت پدر بزرگم چند بار بابوسم مریض شد ،من اونجا نبودم فقط وقتی تلفنی سراغشو از مادرم میگرفتم میفهمیدم که مریضه ودر حال استراحته .
تابعد
مثل همیشه عالی
فکر کنم باید پستای گذشته رو بخونم تا بفهمم.
من هر دفعه با مرگ یکی اینجا مواجه میشم .تو کی میخوای زاده بشی؟