....

تعطیلات عید دوباره رسید، ولی برای من دیگه تعطیل بودن یا نبودن

تفاوت چندانی نداشت .مهم رسیدن بهار ومراسم تحویل سال ودیدوبازدید

عید بود که همیشه دوست داشتم .موقع تحویل سال همیشه پیش پدرم بودم

روز اول عید میرفتم خونه بابوسم .همیشه روز دوم عید میرفتیم خونه

 سرهنگ جهان پناه چون روزی بود که می نشستند وهمه میومدند دیدنشون.

سرهنگ جهان پناه هرسال به من عیدی میداد. یک عیدی مخصوص که فقط

به من تعلق میگرفت ، اونم یک سکه ربع پهلوی بود، که از زمانی که به

خاطر دارم ، هرساله میگرفتم .

تو تعطیلات عید فرزین رو دیدم ، البته با مهری بودم .دوبارباهم رفتیم بیرون.

که با قدم زدنهای طولانی وگفتگوهای سه نفره ساعات خوشی رو داشتیم .

خوشبختانه تو تعطیلات عید مهری فرصت بیشتری داشت که بامن باشه.

یکروز مهری از من پرسید ، جواب برادرمو چی میخوای بدی؟ فکر کنم به

اندازه کافی منتظر مونده. گفتم ، نمیدونم ، هرچی فکر میکنم نمی تونم

به جواب درست برسم .برادرت تمام امکانات خوشبخت کردن منو داره ،

ولی نمیدونم چرا ته دلم تردید دارم .مهری خندید وگفت ، نکنه عاشق شدی!

گفتم ، عاشق کی .

گفت فرزین .

 

تا بعد

نظرات 1 + ارسال نظر
باران شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:08 ب.ظ

دیشب داستانت رو خوندم ولی نمی دونم چرا یادم رفت نظر بدم... راستی سلیقه ات برای انتخاب عکس ها تحسین بر انگیزه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد