....

رابطه من وفرزین بیشترشد.من دیگه عادت کرده بودم که روزی چندبار

صداشو بشنوم.گاهی وقتها بیرون برای چند دقیقه میدیدمش .هفته ای

یکی دوبار که برای خرید میرفتم، فرزینو میدیدم .توشرکت یکی از دوستای

پدرش کار حسابداری میکرد.

پنجشنبه صبح زنگ خونه زده شد.در رو بازکردم .دختر جوانی رو پشت

در دیدم که به نظرم آشنا اومد.سلام کردم .گفت من فریده هستم خواهر

بزرگ فرزین .ابراز خوشحالی کردم ودعوتش کردم بیاد تو وگفتم که

 تنها هستم .تشکر کرد وگفت که پیغامی از طرف فرزین برام داره وگفت

امروز صبح برای جراحی اپاندیس بستری شد وبه من گفت که بشما

اطلاع بدم .پرسیدم کدوم بیمارستان؟ گفت، شرکت نفت وادامه دادکه

 فرزین صبح دل درد شدید گرفت ، بعداز رسوندنش به بیمارستان گفتندکه

سریعا باید جراحی بشه .

تشکر کردم ورفت .نگران شدم ولی کاری نمیتونستم بکنم .یکربع بعد خود

فرزین تلفن کرد وگفت که داره میره اطاق عمل ومیخواسته حتما بامن صحبت

بکنه .گفتم خوشحال شدم صداتوشنیدم .مطمئن هستم خیلی زود

خوب میشی ومن دوباره میبینمت. فرزین گفت ، هرچند قول داده بودم فعلا

چیزی نگم ، ولی تواین شرایط نمیتونم نگم .دوستت دارم وتلفن قطع شد.

گوشی تو دست من باقی موند.

 

تابعد

 

نظرات 3 + ارسال نظر
علی شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:15 ق.ظ http://barakat.blogsky.com/

سلام

اصلا احساس خوبی نسبت به این آقا فرزین ندارم! ولی چون شما دوستش دارید امیدوارم خوب شه :)

باران شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:17 ب.ظ

منم همینطور...
مثل آقا علی

پیمان جوزی دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 08:42 ب.ظ http://jozidrv.blogspot.com

پالینای همیشه مهربان
مثل همیشه عالی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد