....

در اولین فرصت به مهری تلفن کردم وجریان بستری شدن فرزین

رو گفتم .مهری گفت ، نگران نباش فردا که جمعه ست من از صبح

میام پیشت وبعدازظهر با هم میریم بیمارستان دیدنش.پرسیدم چه

جوری ؟گفت با تاکسی .گفتم، اذیت نکن. گفت ادرس بیمارستانو داری

که، اول میریم سینما بعد از ظهر حدود ساعت سه ونیم میرم عیادتش.

گفتم ، خوشحالم کردی.

ساعت سه ونیم رسیدیم بیمارستان .نیم ساعت از وقت ملاقات مونده

بود.با مهری رفتیم توبخش .من یک دسته گل کوچک خریده بودم.

مهری اول رفت تو که اگر کسی پیش فرزین باشه ، نریم .خوشبختانه

تنها بود.هردورفتیم کنار تختش .خواب بود .مهری صداش کرد.بیدارشد

واز دیدن ما بسیار تعجب کرد.به فرزین گفتم ، فکر میکنی فقط تو بلدی بیای

بیمارستان ملاقات ، من هم تونستم بیام،امیدوارم هیچوقت دیگه

اینجا نیام دیدنت.

احساس کردم که خیلی خوشحال شده ، من هم خوشحال بودم از اینکه

مشکلی براش پیش نیومده وخیلی زود حالش خوب میشه .

کمی موندیم بعد بیمارستانو ترک کردیم .توی راه مهری به من گفت :

فکر کنم افتادی تو دام فرزین .

 

تا بعد

نظرات 3 + ارسال نظر
علی یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:30 ق.ظ http://barakat.blogsky.com/

سلام

این مهری خانم چقدر شیطونن :)

لامصب عشق عجب چیز بدیه؛‌ خیلی زود خودش رو لو میده!

سامان دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:19 ق.ظ http://www.ostoreh.com/persian

کاش آن تب که تو را سوخت مرا سوخته بود...

پیمان جوزی دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 08:48 ب.ظ http://jozidrv.blogspot.com

پالینای عزیز
حس دچار شدن
تو دام بودن یا به دام افتادن
آسمانی ترین الطاف است
و من
امروز با این هوا
به پرستش
به نور پنجره نگاه می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد