.....

روز بعد فرزین تلفن کرد .با بیحوصلگی جوابشو دادم .تعجب کرد وپرسید

 چی شده؟ گفتم حالم خوب نیست ، بعد زدم زیر گریه .خیلی ترسید .

گفت،به پدرت گفتی ، دکتر رفتی ، بیماریت چیه ؟ اگر دکتر نرفتی ، بیا

بیرون تا باهم بریم دکتر . گفتم من نیازی به پزشک ندارم ، درد منو هیچ

 پزشکی نمیتونه درمان کنه .گفت مسئله نا شنوائیته، گفتم نه ، فقط

خواهش میکنم تلفنو قطع کن وخودم گوشی رو گذاشتم .

کمی بعد دوباره تلفن کرد واز من خواست که بهش بگم چه اتفاقی افتاده .

گفتم : فکر میکنم دیگه درست نباشه به من تلفن کنی ، بهتره این دوستی

همین جا تموم بشه .

با عصبانیت گفت چرا. به من باید بگی چه اتفاقی افتاده ، من چه خطائی کردم

حق اینو دارم که بدونم که چرا دیگه منو نمیخواهی .

گفتم ، دلیل خاصی وجود نداره ، صلاح در اینه که این ارتباط قطع بشه ، خواهش

میکنم دیگه با من تماس نگیر و دوباره تلفنو قطع کردم .

احساس خیلی بدی به من دست داد .از خودم بدم اومد ، از ضعفم ، چون فقط با

فرزین تونسته بودم تصفیه حساب کنم نه با کس دیگری .با کسی که انقدر بهش

علاقه داشتم .

اما بعد خودمو قانع کردم که با این طرز برخورد وصحبت کردن من حتما فرزین

ناراحت میشه ودیگه با من تماس نمیگیره وراحتر میتونه این قطع رابطه رو به پذیره.

واین تنها مسکنی بود برای درد من ....

 

 

تا بعد

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
باران پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:11 ق.ظ

زورت به اون بدبخت رسیده؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد