......

فرزین از حرف من ناراحت شد .من اینو توصورتش دیدم ، ولی خودش خوب

میدونست که من درست میگم .فرزین چی میتونست به پدرم بگه .

فقط میتونست بگه که منو دوست داره، حرف دیگه ای برای گفتن نداشت ،

چون امکاناتش اجازه صحبت به اونو نمیداد.

هنوز سربازی نرفته بود .کار ثابتی نداشت با خانواده پر جمعیتی که داشت

امکان کمک گرفتن از پدرشو هم نداشت ، پس حرفی نداشت که بزنه .

من با اینکه میدونستم شنیدن این حرفهای من براش سخته ، مجبور بودم که

خودم بهش بگم تا بدونه که نمیتونه با پدرم صحبت بکنه .

فرزین حرفهای منو شنید وسکوت کرد .

گفتم ، میدونم قبولش برات سخته ، اما بدون برای من سختره ، چون تو

مجبور نیستی ازدواج کنی ، اما این اجبار برای من وجود داره.

پس بیا بیشتر از این خودمونو اذیت نکنیم واین واقعیتو به پذیریم وبه خاطرات

خوشی که باهم داشتیم فکر کنیم .

فرزین گفت ، نه ، من قبول ندارم .حتما راهی وجود داره قراره که من برم

پیش بابوس ومامانت .شاید بشه کاری کرد .

نباید زود تسلیم شد .هنوز دوماه فرصت داریم .

دوماه فرصت ......

 

تا بعد

نظرات 2 + ارسال نظر
شاه ترابی شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:41 ب.ظ http://shahtorabi.blogfa.com

سلام
وب بسیار زیبایی ساخته اید که پایه اش بر خاطرات شخصی و سرگذشت زندگی تان است !
موفق باشید !

شاه ترابی یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:02 ب.ظ http://shahtorabi.blogfa.com

سلام
تشکر می کنم از راهنمایی و تذکر شما !
آمده ام تا به سفارش شما جامه ی عمل بپوشانم !
پس با اجازه ی شما رونوشتی از صفحات وبتان را برای سوغاتی همراه خود می برم تا سر فرصت مطالعه کنم !
بعد از مطالعه ی آنها دوباره برمی گردم !
موفق باشید !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد