.....

روزها برای من هر روز سخت تر از روز پیش میگذشت.صحبتهای مادر وبابوسم

با پدرم بی نتیجه بود.پدرم اصلا بروی خودش نمی اورد ومن هم مجبور بودم

سکوت کنم .به مادرم گفته بود ، مسئله از نظر اون تمومه ونا شنوائی منو هم

به دلایل قبلیش اضافه کرده بود وگفته بود که مسعود وخانواده اش قول دادن و

سعی میکنند برای معالجه منو به خارج از کشور ببرند.

برای پدرم امکان خروج ار ایران نبود وبا تماسهائی که با بیمارستان نیروی هوائی

گرفته بود ،دکترای بیمارستان هم به پدرم گفته بودن که نمیتونن منو جراحی کنند ،

چون تجهیزات لازمو ندارندوبراشون مقدور نیست بخاطر بیماری نادر من 

این وسایلووارد کنند.

هر وقت میرفتم پیش بابوسم بیشتر وقتمون رو راجع به حل این جریان صحبت

میکردیم ومن همش گریه میکردم .بابوسم هم بامن گریه میکرد .

میدونستم که دارن تمام توان شونو میذارن ، اما نمی تونند پدرمو راضی کنند.

خودم هم که نمی تونستم به پدرم نه بگم واینو میدونستم که بلاخره باید همسر

مسعود بشم .

مادرم به من گفت که چند بار با فرزین صحبت کرده وگفت که میدونه که اونم خیلی ناراحته ونگران منه ، ولی کاری از دستش بر نمیاد .

بابوسم منو دلداری میداد ومیگفت هنوز فرصت داریم ، شاید راه حلی پیدا بشه .

نگران نباش .

به اینده امید داشته باش .

چه اینده ای ؟ چه امیدی ؟

 

تا بعد

نظرات 6 + ارسال نظر
شاه ترابی دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:03 ق.ظ http://shahtorabi.blogfa.com

سلام
از قلم بسیار توانا و زیبایی برخوردارید !
کاش من هم بتوانم مانند شما اینچنین زیبا و رسا بنویسم !
اما برایم مشخص نشد این ماجرا سرگذشت کیست و شما راوی چه کسی هستید !
واژه ی بابوس هم برایم کمی نا آشنا بود ! بابوس یعنی چه ؟
خوشحال می شوم بیشتر بدانم !

باران دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:38 ب.ظ

نمی دونم چی بگم

شاه ترابی سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:17 ق.ظ http://shahtorabi.blogfa.com

تشکر می کنم از حسن توجه شما.
اما من مطالب آغازین را هم خواندم ولی اشاره ای نشده بود.
حداقل من نتوانستم بیابم.
شاید درست آغاز نکرده باشم.
نخستین مطلب شما متعلق به آذرماه ۸۴ است .درسته ؟
لطفن راهنمایی بیشتری کنید....
داستانی که روایت می کنید به دلم نشسته و می خواهم بیشتر بدانم ...
داستان مربوط به دهه ی چهل و پنجاه میشه . درسته ؟
شایدم....
در ابتدای قصه هم شما فقط راوی هستید به گونه ای که احساس می شود داستان سرگذشت خود شماست ولی ...

علی سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:46 ق.ظ

۶ تا پسته که سرم و کله ام پیدا نیست :))

محمد رضا سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:28 ق.ظ http://www.teshneyebaran.blogfa.com

می گم حالا چرا انقد مقاومت می کنی!
دلت نمی خواد با مسعود بیشتر آشنا بشی!
خب یه امتحانی بکن!
من که میگم مسعود از فرزین لایق تره!

سامان سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:27 ب.ظ http://www.ostoreh.com/persian

سلام عزیز.خیلی خوشحالم که باز یه فرصت دست داد که به این جا یه سر بزنم.موفق و سربلند باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد