.......

روزها می گذشت بدون اتفاق خاصی ومن هر روز رو می شمردم تا

زودتر فردا بشه ودوره اموزشی فرزین بگذره . دوره اموزش تموم شد

اما من نمیدونستم که فرزین دقیقا کی میاد . پدر فرزین میگفت

بعداز دوره اموزشی سربازهارو تقسیم میکنند به نقاط مختلف ، شاید

هم همون جا تعدادی از اونهارو نگهدارن .معلوم نیست ، تا خدا چی

 بخواد.

صبح که از خواب بیدارشدم احساس عجیبی داشتم ، هم دلشوره وهم

خوشحالی ، نمیدونستم چرا ، شاید چون چشم انتظار بودم .ساعت ده

 صبح زنگ در زده شد ، من تو اشپزخونه مشغول اماده کردن ناهار بودم که

دیدم فرزین با لباس سربازی رو پله های اشپزخونه ایستاده ومنو داره نگاه

میکنه ،  خندیدم  ، اومد پائین ومن خودم انداختم تو بغلش وشروع کردم به

گریه کردن ، اما اشکهام اشکهای شادی بود.

مادر جون اومد پائین وگفت  خوب بسه دیگه باهم برید بالا ، بقیه کارهارو

خودم انجام میدم ، حتما دلتون خیلی برای هم تنگ شده .

با فرزین رفتم تو اطاق کوچک ولی پر از عشقمون ، با یک دنیا حرف برای

هم .

 

 

تا بعد

 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
شکوفه شنبه 2 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:55 ب.ظ http://www.haramedelam.blogsky.com/

سلام ..

دیدار بعد از کلی دوری یه لذت خاصی داره ...

خوش باشی عزیزم ...

در پناه حق

غریبه یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1385 ساعت 07:49 ق.ظ http://sookotegharibane.blogfa

چه لحظه شیرینی !

فرناز سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:04 ب.ظ

روزانه ۵۰۰ بار به اینجا سر می زنم! هر پست رو که نمی تونم ۵۰۰ بار بخونم که!!! تو رو خدا بنویسسسسسسسسسسسسسس.... تند تند! مرسی :)

پسر ایرونی سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:20 ق.ظ

من از اول داستانو خوندم . فقط ترو خدا زودبه زود اپ کن .
اگه نظر نمیدم برای اینکه فقط میتونم بگم خیلی خوب وروان مینویسی. اگر چاپ بشه من اولین خریدارم .چون عالیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد