.....

فرزین به من گفت که تو پادگان تو امتحان تیراتدازی اول شده وبهمین

دلیل برای ادامه خدمت منتقل شده به پادگان گارد شاهنشاهی که تو

تهرونه . انقدر خوشحال شدم که نمی تونستم باور کنم .پرسیدم یعنی

دیگه همین جا می مونی ، گفت ، بله ، بقیه خدمتمو تو تهرون هستم

پرسیدم ، پس میتونی بیای خونه ؟ گفت هنوز معلوم نیست فکر نکنم

شاید بتونم بعضی وقتها مرخصی بگیرم ، باید فردا برم پادگان خودمو

معرفی کنم تا ببینم در کدوم قسمت باید خدمت کنم .

همین قدر که فرزین اینجا بود برای من کافی بود . حالا دیگه فاصله ما

کیلومتر ها نبود .خیلی کمتر شده بود وقلب من پراز شادی وخوشبختی

شد.

فرزین گفت که بریم پیش بابوس ومادرت ، من باید حتما همین الان بابوسو

 ببینم و بخاطر اومدنش به عجب شیر وامید دادن به من دستشو به بوسم.

با هم رفتیم خونه بابوس .بابوسم از دیدن ما باهم چشماش پر شد وهردوی

مارو بغل کرد وبوسید . بعد به مادرم تلفن کرد که مرخصی بگیره وزود بیاد

خونه .

دوباره همه باهم بودیم . من وفرزین وبابوس ومادرم .اما جای پدرم خالی بود.

تاکی باید شادیهای من بدون پدرم باشه .

 

 

 

تا بعد

 

نظرات 3 + ارسال نظر
شکوفه چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:57 ب.ظ http://www.haramedelam.blogsky.com/

سلام ...

خیلی عالی .........................

موفق و سلامت باشی ..

در پناه حق

فرناز چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:36 ب.ظ

عالیه... عالی می نویسی...

ششش شنبه 9 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:47 ب.ظ

ببین نوشته هات مثل یه رومان مزخرف که شباهت به رومانهای فهیمه رحیمی میمونه داره پس خودت رو بیشتر از این مسخره ادمها نکن ننویسی سنگین تره
اصلا کی به تو گفته بنویسی ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد