.......

 

اواخر ماه هفتم باردا ریم بودکه مادرم گفت به مادرشوهرت بگو هفته آینده

ما سیسمونی رو میاریم ، اگر قراره کسی رو دعوت کنه اینکارو بکنه

وروزشو به ما اطلاع بده. گفتم مادرشوهرم چه کسانی رو باید دعوت

کنه مادرم گفت اقوام خودشونو تا بیان وسائلی رو که ما برای بچه

خریدیم ببینند.گفتم اینم رسمه ، بابوسم خندید وگفت رسم ما نیست

اما رسم اونها هست وما باید به نظرشون احترام بذاریم.

من گفت بابوس جون اصلا اینکارها لازم نبود اونها که جشن عروسی برای

 ما نگرفتن وهمین مسئله باعث که که من نتونم دیگه پدرمو ببینم.

حالا شما چرا خودتونو اذیت میکنید.مادرم گفت اشکالی نداره .تو نگران

نباش.

پنجشنبه وسائل بچه رو آوردندوچون تو اطاق ما جا نبود ، اطاق پذیرائی

 روکه کناراطاق مابود کمی جا بجا کردند ووسایلو اونجا چیدند. بعداز ظهرهم

زن عموها وعمه ها وخاله فرزین اومدند بابوس ومادرم هم بودند.

خاله فرزین یکی یکی بسته هارو باز میکرد وبه همه نشون میداد .لابد

اینکارهم رسم بود.همه مهمونها از خرید مادرم تعریف میکردند وواقعا

هم دست مادرم وبابوسم درد نکنه خیلی خوب وکامل خرید کرده بودند

همه چی از نوع خوب وجنس مرغوب وخارجی بود.بعد هم میوه وچای

وشیرینی خورده شد ومهمونا رفتند.

بعد از رفتن مهمونا بابوس ومادرمو بغل کردم وازشون تشکر کردم وگفتم

 نمیدونم چه جوری تشکر کنم.

 بازم چشمهای بابوسم خیس شد مثل چشمهای من.

 

تابعد

نظرات 8 + ارسال نظر
ِغریبه چهارشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:26 ق.ظ http://sookotegharibane.blogfa.com

بعضی لحظه ها چقدر قشنگه .

خاطره جمعه 18 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:26 ب.ظ http://khaterehkh.blogsky.com

قشنگه...اما بعدش قشنگ تره

شاذه شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:15 ق.ظ http://shazze.blogsky.com

سلام پالینا خانم
نمی دونم اینا قصه اس یا واقعیت... ولی اصلاً مهم نیس. مهم نثر روون و دلپذیرتونه که باعث شد از اول آرشیو شروع به خوندن کنم تا به اینجا برسم. در اولین فرصت اون یکی وبلاگتونم می بینم.
منم داستان می نویسم. دنباله دار.. ولی نه اینقدر طولانی. خوشحال میشم یکی از داستانامو بخونین و نظرتونو بگین. به نظر خوانندگان و خودم بهترین داستانم جن عزیز منه. که می تونین با یک کلیک از کنار صفحه ام بازش کنین. ممنون میشم بیایین.

شاذه شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:16 ق.ظ

فراموش کردم از این نقاشیهای زیبا تشکر کنم. واقعاً خوش ذوقید.

شاذه یکشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:21 ب.ظ

سلام
با اجازه لینکتون کردم...

عاطفه دوشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:53 ب.ظ http://sentimental.blogfa.com


سلام پالینا خانوم ، نثر رون و خوبی دارید راستش چون با وبلاگتون آشنایی نداشتم فعلا از آرشیو ۸۴ شروع کردم به خوندن و هنوز به این جدیدیا نرسیدم !!!

با اجازتون برانکه بتونم بیشتر استفاده ببرم لینکتون می کنم .

شاد و موفق باشید.

سارا سه‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:48 ق.ظ http://saramamani.blogfa.com

دیروز با وبلاگت آشنا شدم. از طریق وبلاگ شاذه. اونقدر داستانت جذاب بود که به غیر از چند پست آخری همه رو همون دیروز خوندم. مخصوصا اون عکسهایی که گذاشته بودی که با جریانات داستان متناسب بودند. ولی چرا اینقدر کم می نویسی.
(با خوندن داستانت یاد یکی از کتابهای مودب پور افتادم که اونهم مادرش روس بود و پدرش ایرانی)
به هرحال داستانت خیلی قشنگ و جذابه. فقط یه سئوال آیا این فقط یه داستانه یا ................

شیدا پنج‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:24 ب.ظ http://roozhayesheida.persianblog.com

سلام پالینا عزیز
این پست اینقدر به نظرم جالب بود که حس کنجکاویمو رو تحریک کرد تا به آرشیوتون مراجعه کنم...فعلا فرصت شد 2-3 ماه اول رو بخونم اما به نظرم خیلی قشنگ بود...یک سوال دارم آیا اینها یک داستانه یا خاطرات زندگی خودشماست؟....
خوشحالم که با وبلاگتون آشنا شدم.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد